#مسافر_پارت_99


آندیا تو منو، تو پستو های دلت زندونی کردی روحم همیشه پیشت میمونه ولی چه کنم که جسمم مسافره...

تو بهت و ناباوری فرو رفته بودم دیگه ادامه ی نامه رو نمیخوندم فقط به این قسمت که نوشته شده بود«جسمم مسافره»خیره شده بودم.یه آن به خودم اومدم و موبایلم و از روی کنسول برداشتم،شماره ی آرتانو گرفتم صدای اوپراتور بلند شد:

-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد

The mobile set is off





خواستم امروز بیدارت کنم و یه دل سیر در آغوشت بگیرم اما نتونستم اگه تو چشات نگاه میکردم پاهام سست میشد و دل کندن برام عذاب بود،به موبایلم زنگ نزن خانومم خاموشه صداتم مانع رفتم میشه خواستم صداتو نشنوم و ندیده از پیشت برم

اینجای نامه که رسید اشکام روی گونه م جاری شد هق هقم اوج گرفته بود ولی باهمون حالت ادامه نامه رو خوندم:

تو رو خدا گریه نکن آندیا گفتم که اشکات آتیشم میزنه هر قطره اشکت جونمو میگیره نامه رو تا تهش بخون،گریه نکن،طاقت بیار...

آندیا تو رو خدا فکر نکن دوست ندارم و مثل یه بی وفا نامه گذاشتم و دارم میرم قسمت زندگیم اینه سرنوشتم اینجوری رقم خورده توام به ادامه ی زندگیت برس دیگه بهم فکر نکن کاش وابسته ت نشده بودم آندیا اینو بدون هرجای این کره ی خاکی باشم یا اصلاً نباشم فقط جای تو، توی قلبمِ...!!

آخرش هم این بیت نوشته شده بود:

قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم

فرصت نشد بمونم و از تو نگهداری کنم





عاشق دل خسته ت آرتان...!!!





دوباره و صد باره نامه رو خوندم اینقد گریه کرده بودم که چشام باز نمیشد تنها چیزی که از خدا میخواستم مرگم بود نامه رو چسبوندم به سینه م و داد زدم:

-خیلی بیمعرفتی آرتان خیلی چجوری دلت اومد باهام این کارو کنی؟من فراموشت نمیکنم

بالشتش رو برداشتم و بغل کردم هنوز هم بوی عطرشو میداد چندین بار نفس عمیق کشیدم ریه ها م رو از عطرش پر کردم

صبر کردن رو جایز ندوستم و به محمد زنگ زدم:

بعد از چند تا بوق برداشت و با صدا خواب آلود جواب داد:

-الو؟

نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود

-محمد آ... آرتان...آرتان رفت تو رو خدا یه کاری بکن دارم دیوونه میشم

مثل برق گرفته ها جواب داد:

-چی ؟چی داری میگی آندیا؟جریان چیه؟

گریه کردم و بلند داد زدم :

-نمیدونم نمیدونم فقط یه نامه گذاشته و گفته که میره تو رو خدا نذار بره یه کاری کن

-باشه باشه آروم باش من الان میام اونجا

گوشی رو قطع کردم و خودمو انداختم رو تخت برام مهم نبود که محمد منو تو اون وضعیت ببینه گریه امونم نمیداد چیزی بگم فقط بین هق هقام آرتانو صدا میزدم

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای اف اف بلند شد چشام باز نمیشد کورمال کورمال تا جلوی اف اف رفتم و درو براش باز کردم چون تا بیان یه مقدار وقت داشتم لباس خوابم رو در آوردم و بجاش یه بلوز استین بلند با شلوار جین پوشیدم تا درِ خونه رو باز کردم آیدا و محمد از آسانسور بیرون اومدن آیدا با گفتن چی شده دختر اومد جلو و منم خودم انداختم تو بغلش و زار زدم اینقد گریه کردم که دیگه صدام درنمی اومد محمد کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

-چی شده؟قشنگ برام تو ضیح بده

اینقد اعصابم خورد بود که همه ی دق و دلی م رو خالی کردم رو سرِ محمد و با فریاد گفتم:

-نمیدونم...نمیدونم فقط یه نامه گذاشتم همین

محمد با صدای آروم گفت:

-نامه کجاست

دوباره هق هقم اوج گرفت:

-تو اتاقم

آیدا منو نشوند رو کاناپه و سرمو گذاشت رو شونه ش


romangram.com | @romangram_com