#مسافر_پارت_100
-به خاله لیلی گفتی
-نه
-دیوونه شاید اونا خبر داشته باشن
مثل برق گرفته ها رفتم سمت تلفن و فوراً شماره ی لیلی جونو گرفتم بعد از چندتا بوق پی درپی جواب داد:
-سلام دخترم
بدون اینکه سلام کنم با گریه گفتم:
-مامان آرتان اونجاست؟ازش خبر دارین؟تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم!
معلوم بود که هول شده با تته پته ادامه داد:
-چی شده مادر؟نه آرتان اینجا نیست...
محمد روبروم با نامه توی دستش ظاهرشد
-نامه گذاشته و رفته
اصلاً برام مهم نبود لیلی جون پیش خودش چی فکر میکنه صدای جیغ هاش و یا مرتضی علی گفتنش برام مهم نبود برای همین گوشی رو قطع کردم و گریه رو از سر گرفتم.
محمد با عصبانیت زیرِلب چیزی گفت و با موبایلش به شخص مجهولی زنگ زد.دلم آروم نگرفت و یه بار دیگه به آرتان زنگ زدم:
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد
پیغام و تا آخرش گوش کردم و اشک ریختم
-the mobile set is off
آیدا دستی به صورتم کشید و گفت:
-آبجیِ گلم گریه نکن تو رو خدا پیدا میشه
گوشی رو از دستم گرفت،قطع کرد و ادامه داد:
-قربون اون اشکات برم الهی گریه نکن ببین اصلاً باهم میریم همه جا رو میگردیم خوبه؟ولی به شرطی که گریه نکنی
تا اینو شنیدم یه روزنه امیدی تو دلم نمایان شد سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:
-باشه باشه قول میدم بخدا گریه نمیکنم
به دنبال این حرفم دوباره اشکام سرازیر شدن،بعد از ده دقیقه لیلی جون هم اومد،آیدا درو براش باز کرد؛سرمو انداخته بودم پایین و آرتانو صدا میزدم صدای یالله حاج رضا رو که شنیدم بلند شدم و خودمو پرت کردم تو بغلش و زار زدم:
-بابا!!!بابا دیدی چه خاکی به سرم شد؟دیدی آرتان رفت؟ای خدا منو بکش راحتم کن
حاج رضا همینطور که سرمو نوازش میکرد گفت:
-کفر نگو دخترم میگردم پیداش میکنم ولی اگه پیداش کنم باید تاوان قطره قطره ی این اشکاتو بده گریه نکن دخترم گریه نکن پیداش میکنم
لیلی جون دستمو گرفت و همراهم نشست روکاناپه حالم اصلاً خوش نبود همش تو دلم افسوس میخوردم:
-کاش دیشب بیدار میموندم و نمیذاشتم بره خدایا چقدر من احمقم اگه یه بلایی سرش اومده باشه میمیرم خودش گفت دیگه تنهات نمیذارم
با صدای حاج رضا سرمو بلند کردم
-کافیه دختر گریه نکن پاشو باهم میریم همه جا رو میگردیم
صدای اعتراض لیلی جون بلند شد:
-کجای این شهرو میخوای بگردی مرد؟ای خدا این چه بلایی بود به سرمون آوردی
محمد رو به حاج رضا گفت:
-حاجی اگه اجازه بدید من با یکی از رفقام صحبت کردم میریم اداره شون و دوربینای این منطقه رو چک میکنیم البته قراره با بخشای دیگه هم هماهنگ کنه
حاج رضا رفت جلو و دستی به شونه ی محمد زد
-پیر شی پسرم تو اول برو خانومتو برسون خونه بعد اگه خواستی بیا طفلک خسته شده
آیدا با پشت دست اشکاشو پاک کرد و گفت:
-نه نه منم میخوام پیش آندیا باشم هرجا میره میخوام کنارش باشم
محمد آهی کشید و با گفتن من میرم حاجی به سمت اداره آگاهی حرکت کرد
منو حاج رضا ،لیلی جون و آیدا هم به سمت بیمارستان رفتیم
در طول مسیر فقط به آرتان فکر میکردم،از فکر اینکه یه روز نباشه داشتم دیوونه میشدم برای خودم متاسف بودم منی که دم از عشق و عاشقی میزدم چجوری بدون آرتان تا این لحظه دووم آوردم؟
romangram.com | @romangram_com