#مسافر_پارت_97


یه دستمال برداشتمو اشکامو پاک کردم:

-الهی قربونت برم آبجی بخدا سره سفره کلی برای خاله دعا کردم

-فدات شم عزیزم مرسی همین که زنگ زدی خودش یه دنیا برام ارزش داره.من و مامان امروز پرواز داریم برای امریکا دخترداییم که اونجاس گفته یه دکتره خوب هست مخصوص اینجور چیزا تورو خدا برای مامانم دعا کن هنوز خیلی زوده

هق هقم اوج گرفته بود:

-فدات بشم عزیزم جلوش گریه نکنیا خودش میگفت طاقت دیدن اشکاتو نداره.

-باشه عزیزم فعلاً کار نداری؟

-نه عزیزم برو به کارت برس خدافظ

-خدافظ

نگاهی به ساعت انداختم؛8 بود

چقد زمان زود گذشت .آرتان دراتاقو زد و اومد داخل

-بریم آندیا؟

خواستم اشکامو نبینه صورتم رو برگردوندم و گفتم:

-بریم

اومد جلو تر و چونه م رو گرفت و صورتم و روبروی صورت خودش قرار داد:

-گریه کردی؟

با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:

-مامانِ یسنا سرطان داره داشتم باهاش صحبت میکردم

دستاشو دور صورتم قاب گرفت

-خانومی تو زنگ زدی دوستتو دلداری بدی چرا خودت گریه کردی

سرمو چسبوند به سینه ش طبق معمول دوتا دکمه اول باز بودن و آروم آروم اشکام رو سینه ش جاری شدن.





یکم که آروم شدم گفت:

-خانومم؟حالا بریم بیرون؟

سرمو از رو سینه ش برداشتم

-آره بریم پیش مامان

داشتم از جام بلند میشدم که گفت:

-نه منظورم اینه بریم یکم بچرخیم

چشمکی زدم و با سر حرفشو تایید کردم و از اتاق خارج شدم

لیلی جون و حاج رضا مشغول تماشای فیلم بودن تا من رسیدم لیلی جون گفت:

-شام چی میخورین مادر؟میخوام درست کنم

رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان اب خوردم

-نه مامان زحمت نکش ما میخویم بریم بیرون

-بمونین دیگه

آرتان از اتاق اومد بیرون و گفت:

-مرسی مامان بریم یکم دور بزنم ایشالله شبای دیگه میام

-باشه مادر هرجور راحتین بهتون خوش بگذره

لباسامو عوض کردم و بعد از خداحافظی از خونه ی لیلی جون خارج شدیم..

یکم که از خونه لیلی جون دور شدیم فهمیدم خونه نمیره

-کجا میریم آرتان؟

-اول بریم شامو بزنیم بعد هم کلی برنامه دارم


romangram.com | @romangram_com