#مسافر_پارت_93
با لبخند بهم نگاه کرد
-چیو عزیزم؟
اخمامو درهم کشیدم در واقع خودمو براش لوس کردم
-اِِِِِِ...آرتـــــان اذیت نکن دیگه همون خانومه
-باش میگم
دیگه تا خونه هیچی نگفتم،وقتی آرتان درو باز اول از همه رفتم تو اتاقم وو لباسامو در آوردم همیشه لباسای رسمی اذیتم میکرد...
رو به آرتان گفتم:
-خب تا من برم حموم تموم فکراتو کن که چه دروغی میخوای بگی
به دنبال این حرفم یه نیشگون کوچولو از پهلوم گرفت
یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم و رفتم تو اتاق
آرتان تو آشپزخونه بود رفتم سراغ کمدم یه لباس خواب گرفتم
یه پیراهن ساتن مشکی رنگ که البته یکَمَکَی کوتاه بود با شنلش پوشیدم و موهامو خیس انداختم رو لباسم
-آرتان؟قهوه میخوری؟
صداش از تو اتاق خواب قبلی خودش میومد
-نه عزیزم الان میام
شنل لباسمو درآوردم و خزیدم زیره پتو چشام دیگه داشت میرفت
ولی باید حرفای آرتانو میشنیدم اگه تا الان تحمل کردم و دم نزدم برا این بوده که بهش اعتماد دارم.
آرتان اومد و اونم کنارم دراز کشید...دستشو گذاشت زیره سرش و به سقف اتاق خیره شد
بدون اینکه من چیزی بگم گفت:
-این خانومه اسمش سانازه ...تو شرکت کار میکنه بابا چند باری میخواست اخراجش کنه که من نذاشتم آخه یکم وضع خانواده شون خوب نیس
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-تو از کجا میدونی؟
دستای گرمشو گذاشت رو بازوم که مور مورم شد آخه تنم سرده سرد بود
-خانوم کوچولو خب دارم میگم دیگه دندون رو جیگر بذار
دستشو گرفتم تو دستم
-باش
دوباره شروع کرد
-خودش چند باری اومده بود تو اتاقم و بهم گفت که وصاتت کنم تا حاجی اخراجش نکنه
یکم شیرین میزنه
-برا چی محمد دعوتش کرده؟
-اینو دیگه باور کن من نمیدونم...کارلا رو میشناسی؟
باشنیدن اسم کارلا با عصبانیت نشستم سر جام
-نکنه میخوای بگی اومده ایران؟بخدا اگه بخواد پاپیچ زندگی مون شه با دستای خودم خفه ش میکنما گفته باشم
کم مونده بود گریه کنم آرتان هم بخاطر من نشست و با دستاش صورتم رو قاب گرفت
-الهی قربونت برم چرا خودتو ناراحت میکنی اخه کی گفته اومده ایران؟تو اصلاً حرفای منو گوشش کردی؟
-خب بگو
-تا شنیده من ازدواج کردم به ساناز گفته جلوی تو یکم باهام راحت و صمیمی باشه فکر کرده تو ازم جدا میشی...
-پس چرا تو حرفشو قطع کردی؟
-فکر نمیکردم تو اینجوری با قضیه برخورد کنی مرسی آندی
-مطمئن؟
-مطمئن!!
romangram.com | @romangram_com