#مسافر_پارت_90
چون کناره هم بودیم کسی متوجه مکلمات بین من و آیدا نشد
به آرتان که حالش دستِ کمی از ما نداشت نگاه کردم که شونه هاشو بالا انداخت
همش فکر میکردم آرتان خیلی جلبه ولی محمد از آرتان بدتره میگن از آن نترس که های و هو دارد،از آن بترس که سر به تو دارد...
محمد بعد از احوالپرسی رو کرد به آیدا که حال مساعدی نداشت و حلقه ی اشک رو میشد تو چشاش دید
اومد جلو تر و دستشو برد دور کمر آیدا
-ایشون هم همسرم هستن آیدا
پریناز-بله قبلاً با هم آشنا شدیم
محمد-اِ...آیدا جون کی با نوه عمه های من آشنا شدی؟
نوه عمه؟اوه اوه زود قضاوت کردیم...من میدونستم محمد پسر بدی نیست
عجب آفتاب پرستی ام من...
آیدا که دیگه خیالش راحت شده بود گفت:
-همین چند دقیقه پیش عزیزم
یکی از دوستای محمد صداش زد:
-داداش بیا کیکو آوردن
که صدای جیغ و دست سایرن بلند شد
تو جمعیت دنبال لیلی جون خاله طیبه و خاله منهاز بودم که پیداشون نکردم از آیدا پرسیدم :
-آیدا پس لیلی جون کجاست؟
-رفتن تو اتاق با مامانم و مامانه محمد گفتن ما راحت باشیم
محمد و دوستش کیک رو آوردن و گذاشتن روی میزی که روبروی ما بود
آرتان هم اومد و کنارم نشست محمد هم پیش آیدا جلوی کیک بود
تا آیدا شمعا رو،روشن کرد همه باهم گفتیم:
-تولد تولد تولدت مبارک...مبارک مبارک تولدت مبارک...بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
تا شعر تموم شد محمد هم شمعا رو فوت کرد،امشب 28 سالش شد،دوهفته از آرتان کوچیکتر بود
پریناز با خود شیرینی که یکم دلو میزد گفت:
-خــــب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوهاس...
همه اومدن و کادو هاشون رو دادن منم جعبه رو از تو کیفم درآوردم و دادم به آرتان
باهم رفتیم جلو بعد آرتان جعبه رو داد دستِ محمد
-تولدت مبارک
محمد هم آرتان رو درآغوش کشید ...
محمد-مرسی این کارا چیه داداش
آیدا هم براش ساعت و دستبد خریده بود
طفلی محمد هدیه ی آیدا رو دید گل از گلش شکفت از تنها بودن معلوم نبود کار به کجاها میکشید ولی فقط هم دیگه رو نگاه کردن و لبخند زدن
بعد از خوردن کیک منو آرتان مشغول صحبت بودیم که یکی از دخترا اومد سمتمون من اول فکر کردم با من کار داره اما اون با لبخند رو به آرتان گفت:
-سلام آرتان جون خوبی عزیزم؟
آرتان خیلی جدی و سرد جوابشو داد ولی مطمئن بودم یه جای کار میلنگه
-ممنون
وقتی دید ارتان تحویلش نمیگیره دستشو گرفت و گفت:
-راستی عزیزم راجع به اون قضیه باید باهم صحبت کنیم اخه کا....
آرتان وسط حرفش پرید
-بعداً درموردش حرف میزنیم
انگار من اونجا برگ چغندر بودم آرتان اصلاً حواسش به من نبود رسماً نقشم پشم رو بازی میکردم براشون...حسابی اعصابمو داشت خورد میکرد رو کردم به دختره و گفتم:
-مشکلی پیش اومده؟
romangram.com | @romangram_com