#مسافر_پارت_89


-خفه شو چه خبره این همه مهمون دعوت کردی؟انگار همین الان محمد بدنیا اومده

خندید و گفت:

-چه کنم دیگه محمد گفت به همین بهونه اونایی رو که چند وقته ندیدمشون رو هم میبینیمپ

نگاهی به اطراف انداختم:

واقعاً هم خیلی مهمون داشتن فکر کنم محمد دوستای دوران بچگیش رو هم دعوت کرده بود

خانوما و آقایون دو به دو کنار هم ایستاده بودن و صحبت میکردن،به هر کی نگاه میکردم یه جام شامپاین دستش بود

بینشون فقط ماها نمیخوردیم

مشغول دید زدن اطرافم شدم:

دوتا خانوم بد جور به منو آیدا زل زده بودن

رو به آیدا گفتم:

-آیدا اینا کین؟

تموم حواسش به محمد بود

-هـــا؟کدوما؟

-ببین زیاد تابلو نکنیا کناره پنجره دوتا خانوم ایستادن و لیوان شامپاین دستشونه سمت چپِ من

یکم که گذشت با گیجی به همون خانوما نگاه کرد

وضع درست و حسابی نداشتن یکی شون پیراهن دکلته قرمز و اون یکی مشکی پوشیده بود...من موندم این جماعت نمیترسن از آخرتشون؟آخه خجالتم خوب چیزیه جلو این همه مرد عرض اندام میکنن واقعاً که متاسفم برای یه اینجور آدما که اسم خودشون رو زن میذارن پاکیِ این اسم رو یدک میکشن...

با صدای آیدا برگشتم سمتش

-منم نمیدونم کین؟اصلاً محمد چیکار داشته اینا رو دعوت کنه؟باهاشون چه نسبتی داره؟باید ازش بپرسم داره همین اوله زندگی موزمار بازی درمیاره!!آخ یه بلایی سرت بیارم مــحـمـــد ...

حسابی داشت وراجی میکرد

-اه خفه شو آیدا فیتیله رو بکش پایین خسته نشدی این قدر پست سره هم ور زدی؟دهنت کف نکرد دختر؟درضمن اینقدم بی اعتماد نباش نسبت به محمد بذار بیاد بعد سره یه فرصت مناسب ازش پرس...ولی بد جور دارن زاغ سیاه مارو چوب میزننا...اوه اوه آیدا عادی باش دارن میان

لوند و عشوه گرانه اومدن سمتمون

اون پیراهن قرمزه دستشو دراز کرد سمتم و گفت:

-سلام پریناز هستم

اِ... پس اسمش پرینازه

منم به نشونه ی ادب از جام بلند شدم

-سلام منم آندیا هستم از آشناییتون خوشبختم

پریناز دست اون دختر مشکیه رو گرفت و گفت:

-ایشون هم خواهرم هستن...فرناز

نگاهی بهش انداختم و لبخند زدم

-خوشبختم

فرناز رو کرد به ایدا و گفت:

-سلام عزیزم شما باید آیدا خانوم باشی درسته؟

آیدا لبخند بی روحی زد و از جاش بلند شد

آیدا-بله از آشناییتون خوشبختم

همینطور که مشغول صحبت بودیم محمد و آرتان اومدن

محمد تا پریناز و فرناز رو دید نیشش باز شد و گفت:

-به به سلام خانوما

بعد جفتشون رو بغل کرد و خیلی ساده بوسیدشون

شاخام داشت در میومد نگاهی به آیدا کردم که با تعجب داشت محمد رو نگاه میکرد و تند تند نفس میکشد

تا خواست بره مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم :

-بشین


romangram.com | @romangram_com