#مسافر_پارت_9
--بریم.
یکم که از خونه دور شدیم سرِصحبت رو باز کرد.
--آندیا خانوم،یه چیز هست که باید بهتون بگم .من نمیخوام با این ازدواج دست وپام بسته باشه میدونید که چی میگم؟منظورم اینه که به کارهم دخالت نکنیم و من با هرکی دلم بخواد دوست میشم .مفهومه؟
-پس منم حق دارم هرکار میخوام بکنم وشماهم نباید دخالت کنید درضمن برخلاف عقیده تون من ازتون حساب نمیبرم باره آخرت باشه که بهم میگی مفهومه.
با غیظ نگام کرد ولی چیزی نگفت راه در سکوت طی شد و حرفی نزدیم.جلو یه پاساژ بزرگ ترمز کرد.موبایلم زنگ خورد لیلی جون بود
-سلام ،جانم لیلی جون؟
--دخترم من فراموش کردم بهتون بگم اول برید لباس عروس ببینید گوشی رو بده به آرتان تا آدرس مزون دوستمو بهش بدم.
گوشی رو دادم بهش و گفتم لیلی جونه اونم صحبت کرد و به سمت مزون حرکت کردیم.
چون فروشنده دوست لیلی جون بود ما باید نقش بازی میکردیم.آرتان در وبرام باز کرد و رفتم داخل اونم پشت سرم اومد.فروشنده تا منو دید شناخت.
-سلام خانوم ملکی
--سلام آندیا خوبی خانومی؟
-مرسی شما چطورین؟
به آرتان اشاره کرد.
--سلام .شما باید آرتان باشید.درسته؟
-سلام بله از آشنایی تون خوشبختم
--خوبی پسرم؟
-ممنون
--لیلی گفت لباس عروس میخواین مبارکه خیلی بهم میاین حالا بیاین تا لباسارو نشونتون بدم این لباسو از ایتالیا آورده برای مشتری های ویژه همین یه دونه س فکر میکنم اندازه ت باشه .برو تو اتاق پرو تن بزن اگه نپسندیدی برات میدوزم.
لباس رو پوشیدم خیلی شیک بود.یه پیراهن دکلته که پشتش تا کمرم باز بود و جلوش هم تا بالای زانوهام خیلی ناز بود.یهو دلم لرزید
-مامان کاش بودی ومنو تو این لباس میدیدی هر مادری آرزوشه که دخترشو تو لباس عروسی ببینه.
قطره اشکی که میخواست رو گونه م جاری بشه با دست گرفتمش ومانعش شدم.
--آندیا جون پوشیدی؟
-بله اومدم
از اتاق پرو رفتم بیرون
-دخترم چرا نذاشتی آرتان بیاد ببینه
--نمیشه دوس ندارم قبل از عروسی منو تو این لباس ببینه...!!!
به آرتان نگاه کردم برام چشمک زد و خندید که از نگاه خانوم ملکی دور نموند.
-باش دخترم هرجور صلاح میدونی.
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم آرتان لباس عروس رو گذاشت پشت.
-فکر نکنی اون چشمک بخاطر تو بودا داشتم نقش بازی میکردم.
--خداروشکر،اگه بامن بودی که اول تو رو دارمیزدم بعد خودمو
-خدا از دلت خبر داره
--با اعصاب من بازی نکنا پررو
- باره آخرت باشه یه بار دیگه اینجوری صحبت کنی دندوناتو خورد میکنم
--از مادر زاده نشده،بعدش منم وامیستم و بِروبِرنگات میکنم
-اونکه که کنارت نشسته مثلا تو یه الف بچه میخوای چه غلطی کنی؟؟برو به عروسکات غذا بده فسقلی.
--به من نگو فسقلی، یک هیچ به نفع تو دارم برات
از اینکه بهم گفت فسقلی عصبانی شدم ولی چیزی نگفتم،
لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمت پاساژحرکت کرد
تا ساعت 4 کلی خرید کردیم ولی هنوز نصف لیست رو کامل نکرده بودیم خیلی خسته شده بودم از کت وکول افتادم.
توماشین نشستیم قرار بود بریم بقیه خریدها رو انجام بدیم ولی آرتان به سمت دیگه ای حرکت کرد وجلو رستوران ترمز کرد.
romangram.com | @romangram_com