#مسافر_پارت_10

-شکم پرست.

--توگشنه ت نیست نخور.

2پرس چلو کباب سفارش داد غذا رو برامون آوردن و فورا مشغول شد.

-از کجا فرار کردی؟؟

--با اعصاب من بازی نکنا

-مغرور

--همینه که هست میخوای یالله

- عمرا،حتی اگه مرده هم باشم میگم نمیخوام

--یه تعارف زدیم چرا جدی گرفتی من دخترای خوشگل رو ول میکنم میام تورو میگیرم؟؟؟خواب دیدی خیره.

حرصمو درآورده بود پسره مغرورِعوضیِ آشغالِ چولمنگ یابو سوارررر

دوباره به سمت پاساژ حرکت کردیم .

-من خسته م برو خونه

--هه جوجه

جوابشوندادم چون دیگه توانایی نداشتم هم خسته بودم هم اون خیلی مغرور بود یا جوابمو نمیداد یا همش ضایع م میکرد.به خونه که رسیدم لیلی جون اومد استقبالمون

-سلام دخترم

--سلام مامان

اولین باری بود که این کلمه رو به زبون آوردم حداقل از وقتی که خودمو شناختم.لیلی جون خیلی خوشحال شد چشاش برق میزد محکم بغلم کرد.

روز ها پشت سر هم سپری میشدند و مثل باد میگذشتند.روزی رسیده که باید برم آرایشگاه

تند تند وسایلم رو جمع وجور کردم ورفتم تقریبا ساعت 6 صبح بود.همیشه فکر میکردم که با کسی ازدواج میکنم که واقعا عاشقشم ولی ناخواسته تن به این ازدواج دادم.

با صدای زنگ موبایلم حواسم پرت شد.

-سلام آیدا دختر تو کجای دلم برات یه ذره شده بچه ها چطورن؟

--خفه شو احمق میدونی چن وقته خبر مارو نگرفتی؟

-الان کجایی؟بقیه کجان؟چرا شماره ت برا ایرانه؟

--خونه. دیروز رسیدم مامانم الان بهم خبر داد که امشب عروسیته و خاله لیلی بهش گفته،بیشعور تو بدون اجازه ما ازدواج کردی؟

-حالا بعدا برات توضیح میدم تو بگو چرا اومدی مگه قرار نبود اونجا دانشگاه برین؟

--منصرف شدیم اومدیم همینجا درسمونو بخونیم

-خب بسلامتی

--آرایشگاهی؟

-نه عزیزم الان میخوام برم

--خب برو دیرت میشه امشب باهم صحبت میکنیم خداحافظ

-خداحافظ.

با لیلی جون به آرایشگاه رفتیم و قرار شد عصر عقد کنیم و بعدش با آرتان بریم آتلیه وشب هم بریم باغ برا مراسم عروسی.لیلی جون تا ساعت 12 پیشم موند بعدش چون کارداشت رفت خیلی خسته بودم این خانومه همش میگفت اینکارو بکن، اونکارو نکن سرتو ببربالا، ببرپایین دیگه رسماً کلافه شده بودم.آرتان هم برام ناهار نیاورد داشتم دیوونه میشدم بیشعور حداقل یه تعارف نکرد ساعت 2 بودکه آرایشگر گفت فعلا بیاین ناهارتون رو بخورید.خانوم مشرقی براتون فرستاده.بازم ایول لیلی جون به فکر عروسش هست آرتانِ بیشعور که بیخیاله.

بعد از خوردن ناهار دوباره آرایشگر شروع به کار کرد تقریبا ساعت 4 بود که کارش تموم شد.خودمو تو آینه دیدم مثل فرشته ها شده بودم با اون لباس و این آرایش.درمورد هزینه ش که صحبت کردم گفت خانوم مشرقی پرداخت کردن.

منتظر بودم تا آرتان بیاد دنبالم ولی هنوز خبری نشده بود.تشکر کردمو از بالا به بیرون نگاه کردم آرتان به ماشینش تکیه داده بود وبالا رو نگاه میکرد.تشکر کردم و بیرون رفتم

فکر کردم در رو برام باز میکنه ولی خودش زودتر رفت نشست.بیشعوررررر حتی امروز هم دست بردار نیست نشستم داخل.

-برو

--هوی درست صحبت کن من راننده ت نیستما.

هیچی نگفتم چون دلم برا مامانم تنگ شده بود درسته که هیچ وقت ندیدمش ولی میخواستم تو این روز کنارم باشه.این چند وقته خیلی بهونه گیر شدم.

همین که به خونه رسیدیم رفتارش 180 درجه تغییر کرد در رو برام باز کرد خیلی مهربون صحبت میکرد منم میدونستم نقش بازی میکنه چون میخواد بقیه باور کنن.

رو مبل هایی که تو حیاط بود نشستیم وهمه برامون دست میزدن ونگاهمون میکردن وقتی عاقد میخواست خطبه عقد رو جاری کنه فقط صدای خودش بود وخودش.

دوشیزه خانوم آندیا پارسیان آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای آرتان پارسیان به مهریه یک جلد کلام الله مجید یک جام آینه وشمعدان و1374سکه بهار آزادی دربیاورم؟

عمه ی آرتان گفت:عروس رفته گل بچینه.

romangram.com | @romangram_com