#مسافر_پارت_11
عروس خانوم برای بار دوم عرض میکنم آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای آرتان پارسیان با مهریه ی مشخص دربیاورم؟
خاله آرتان گفت:عروس رفته گلاب بیاره.
عروس خانوم برای بارِ آخر عرض میکنم آیا وکیلم شما را به عقد دائم جناب آقای آرتان پارسیان با مهریه مشخص درآورم؟
همه جا غرق در سکوت بود و همه منتظر جواب من
دختر هنوز وقت داری الانم میتونی بگی نه بگو نه و خودتو از این بدبختی نجات بده بگونه
نه،نه،نه نمیشه نمیشه بگم نه حاج رضا کلی بهم محبت کرده باید جواب مثبت بده خدایا خودت بهم قوت بده توانایی بده بگم بله
عروس خانوم وکیلم؟؟؟؟؟؟
ونگاه متعجب همه به من بود.درهمین حین لیلی جون اومد و یه ست طلا سفید گذاشت روپام
یکم مکث کردم توانایی گفتن بله رو ندارم.خدایا من چِم شده؟چرا نمیتونم بگم؟
-با اجازه بزرگترا ...بله...
و صدا دست زدن همه بلند شد.خاله لاله اومد و آروم کنارم گفت دخترم ظرف عسل رو بردار و با انگشتت به دهن آرتان بده وهمینو به آرتان هم گفت.
خاله لاله ظرف عسل رو داد بهم انگشتمو بهش زدم وجلوی دهن آرتان گرفتم بهم نگاه کرد و دهنش رو بازکرد و تموم عسل های رو انگشتمو مکید
حالا نوبت اون بود انگشت عسلی ش رو جلوی دهنم گرفت منم به خاله لاله نگاه کردمو چشمک زدم،دهنمو بازکردم وعسل های رو انگشتش رو مکیدم وآخرش هم انگشتش رو گاز گرفتم که خانوما برام دست زدن.
دیگه وقتش بود که با آرتان بریم آتلیه
لیلی جون-بچه هادیگه سفارش نکنما آندیا دخترم به فرشته گفتم هواتونو داشته باشه
-باش مامان چشم ما دیگه میریم.
چون لیلی جون داشت نگاهمون میکرد آرتان دستمو محکم گرفت.تو ماشین بودیم که آرتان آهی از سر اسودگی کشید
-خدارو شکر حداقل تو آتلیه نمیخواد نقش بازی کنیم خسته شدم دیگه برخلاف تو که دوست داری همش خودتو بهم بچسبونی.
--خانوم صعودی دوست لیلی جونه درضمن کی گفته من دوست دارم خودمو بهت بچسبونم؟
-خودم
--جابعالی غلط کردی.اگه دوست داشتم برا گفتن بله اینقد دو دل نبودم
-درست صحبت کن تو لیاقت نداری دو دیقه باهات مثل آدم صحبت کنم.
حوصله بحث کردن بااینو نداشتم.پس دوباره سکوت کردم ولی وقتش به حسابش میرسم.
برا عکس گرفتن آماده شدیم خانوم صعودی همش دستور میداد وماهم باید انجام میدادیم
کلی عکس با ژست های مختلف گرفتیم وقرار شد سه شنبه بریم عکس ها رو بگیریم.
جلو در خونه،عمه رویا و خاله لاله نزدیک به ما با آتیش واسفند ایستاده بودن آرتان دستمو گرفت وآروم آروم از راهی که با گل های رزقرمز وشمع تزیین شده بود رد شدیم به جایگاه عروس و دوماد که رسیدیم آرتان چادر سفیدی که لیلی جون برام دوخته بود تا سر عقد سرم کنم رو از سرم درآورد ولی باوجود اون همه مرد نامحرم نخواستم شنلم رو درآرم.
بین جمعیت گشتم تا آیدا و بقیه دوستام رو پیدا کنم اما موفق نشدم اما بعدش احساس سوزش تو قسمت پهلوم بهم دست داد.
-آخ آیدا نمیری دردم گرفت
--حقته تا تو باشی دیگه بی خبر ازدواج نکنی
- باش برا ازدواج بدی حتماً مشورت میکنم
همون موقع یسنا وملیکا هم به جمعمون اضافه شدن وبازار احوال پرسی گرم شد.
آیدا-خب حالا نمیخوای مارو به آقاتون معرفی کنی؟
چون آرتان رفته بود پیش دوست قدیمی ش صداش کردم
-آرتان جان!!!چند لحظه میای عزیزم؟؟
وای چی گفتم خاک تو سرت دختر
آرتان اومد خیلی خشک جوابمو داد
-بله؟؟
جلو دوستام خیلی بهم بَرخورد.ولی بازم سکوت کردم.آرتان خان نوبت اسب تازوندن ماهم میرسه.
به بچه ها معرفی ش کردم واونم دوستش رو صدا کرد تا بامن آشنا شه .
romangram.com | @romangram_com