#مسافر_پارت_12

-محمد جان؟داداش چند لحظه تشریف میاری؟

اوهو... ایول ادب...!!!

محمد اومد پسرِ خوبی به نظر میرسید.

-سلام عرض شد محمد هستم

من-سلام حالتون چطوره؟؟

-ممنون شما چطورید؟

--مرسی

محمد با بقیه بچه ها احوال پرسی کرد وباهاشون به سمت دیگه ای از باغ رفت.

شب خیلی خوب سپری شد بخصوص با رقص یسنا و آیدا وملیکاوالبته محمد رو نباید فراموش کرد که حسابی با آیدا گرم گرفته بود.

بالاخره شب به اواخر خودش رسیده بود وماهم آماده شدیم تا به خونه ی خودمون بریم خونه ای که آرتان خریده بود.

همه بخصوص جوونا مارو تا خونه استقبال کردن.عروس کشون هم حال هوای خودش رو داره،هم حسِ خوب هم بد.حس خوبِش اینه که یه زندگی تازه رو پایه گذاری میکنی.حس بدش هم اینه که از خانواده ت جدا میشی.

هنوز داخل خونه رو ندیده بودم البته خواستم قبل از عروسی ببینم ولی آرتان اجازه نداد گفت تو مهم نیستی وحق دخالت نداری.

نمیدونم چرا مقابل این پسرِ کم می آوردم باید کاری کنم که به غلط کردنش راضی شه ...!!!

البته چند بار اسیدی حالشو گرفتم حالا اون بیچارهِ فلک زده داره جبرانِ محبت میکنه.

سرمو انداختم پایین و جلو تر از اون رفتم تو آسانسور،اومد داخل وچپ چپ نگام کرد.

-هاا؟؟چیه خوشتیپ ندیدی؟؟

پوزخند زد و دوباره اخم کرد.فضا برام خیلی سنگین بود و خودموبا ور رفتن با لباسم سرگرم کردم.صدای ضبط شده بلند شد:

-طبقه بیستم.

در و باز کرد و رفتیم داخل چه جالب همه چیز همونطور که میخواستم چیده شده بود بااینکه کسی نظر منو نپرسیده بود.

سرگرم دید زدن خونه شدم.کف خونه پارکت بود ودیوارها هم به رنگ قهوه ای تیره با تابلو های زیبا طراحی شده بود.یه دست مبل شکلاتی که جلوش فرش بیضی شکل کرم قهوه ای وروی اون هم یه میز مستطیل با پایه های چوبی و سطح شیشه ای.رو بروی مبل ها تلویزیون قرار داشت.همه جای خونه با لوستر های شیک و رسمی تزیین شده بود که نور طلایی اونا با رنگ قهوه ای زیبا ی خودش رو به وضوح نشون میداد.درقسمت پذیرایی هم یه میز نهار خوری بزرگ چوبی قرار داشت.وسمت دیگه مبل های سلطنتی ی چیده شده بود که زیبایی خونه رو دوچندان میکرد.

به خودم اومدم،آرتان تو اتاقش بود و منم حیرون مونده بودم کجا برم.درِ یه اتاق رو باز کردم که رو به روی اتاق آرتان بود.درکل اتاق شیکی بود.لباسام رو عوض کردم و توهمون اتاق ماندگار شدم.

صبح با صدای لیلی جون بیدار شدم.که طبق معمول مثل بقیه مادرشوهرا برام کاچی آورده بود.

-مامان آندیا الان خوابه بذار اینجا بیدار شد خودم بهش میدم.

-نه ...نه...میخوام عروس گلمو ببینم باهاش کاردارم.

لباس مناسب پوشیدم و رفتم پیش آرتان و لیلی جون که باهم کَل کَل میکردن.

-سلام صبح بخیر

--سلام عروس خانوم خوبی؟برات کاچی آوردم،یه دیقه بیا کارت دارم

و دستم رو دنبال خودش کشید و تو راهرو اتاق خواب ها ایستاد.

-جانم مامان.

--دخترم تا من برم ملحفه های بر دارم تو برو کاچی بخور برات خوبه مادر.

داشت میرفت سمت اتاق که با حرفم برگشت.

-نه...مامان آرتان خودش جمع کرد.راستی مامان یه سئوال داشتم غذاهایی که آرتان دوست نداره رو بهم بگو تا دیگه براش درست نکنم.

--آبگوشت،کله پاچه،آش از هر نوعش،خورشت قیمه و خورشت بامیه.طفلک بچه م یه بار خورشت بامیه خورد و کارش به بیمارستان کشید.

حالا وقتش بود که منم نقشه م رو عملی کنم.لیلی جون کلی اصرار کرد که نهار درست که ولی گفتم میخوام برا اولین بار آرتان دست پخت خودمو تو خونه بخوره،لیلی جون که رفت مشغول پختن غذا شدم چون آرتان رفته بود شرکت راحتتر تونستم کارم رو انجام بدم.

میدونستم اگه ببینه ناهار خورش بامیه س نمیخوره پس نقشه رو تغییر دادم ،قورمه سبزی درست کردم و توش بامیه ریختم چون بامیه ها خیلی ریز بودن نمیشد تشخیص داد. میز رو چیده بودم و جلو تی وی نشسته بودم،که صدای چرخش کلید تو در باعث شد برم آشپزخونه و خودمو سرگرم غذا ها کنم.با یه ظرف خورش و برنج رفتم سر میز آرتان نشسته بود و با قاشق چنگال ها ور میرفت.

-سلام.

--سلام از این کاراهم بلدی؟فکر کردم باید امروز غذا از بیرون بگیرم.

-اشتباه فکر کردید بفرمایید سرد میشه.

آروم آروم شروع کرد به خوردن غذا و من زیر نظر داشتمش چقد خل بود اگه آی کیو جلبک یک باشه مال این نیمه خیلی مشنگ میزنه.

بعد از خوردن غذا بلند شد و گفت:

-کار دارم مزاحمم نشو !

ورفت تو اتاقش...!چه بی ادب حتی تشکر هم نکرد، ایراد نداره آرتان خان تا عصر رو تخت بیمارستانی حالا بچرخ تا بچرخیم.

romangram.com | @romangram_com