#مسافر_پارت_87


-تو هم به ارتان سلام برسون خدافظ

بعد از خدافظی از آیدا با یه سینی محتوی دوتا فنجون چای رفتم تو اتاق پیش آرتان

-خسته نباشی

-مرسی گلم

فنجون چای و گذاشتم رو میزش و خودم هم نشستم رو تخت

همینطور که سرش به ورقه ها بود گفت:

-چیزی شده؟

-نه هیچی

برگشت سمتم و دستامو گرفت:

-فکر کنم میخوای یه چیزی بگی

خودمو زدم به کوچه علی چپ

-نه بابا چه حرفی





فوراً بحثو عوض کردم و ادامه دادم:

-بعدازظهر میری شرکت؟

فنجون چای رو گرفت دستش و گفت:

-نه خونه م.بابا گفت این روزای آخره سال رو کناره هم باشیم

-راستی امشب تولدِ محمدِ هنوز چیزی براش نگرفتیم

-جدی میگی؟

-آره بذار من حاضرشم باهم بریم بیرون براش هدیه بگیریم

-باش

رفتم جلو آینه و آرایش ملایمی کردم و لباسمو عوض کردم

به ساعتم نگاه کردم 5 بود

رو به آرتان گفتم:

-بریم آرتان؟

لباسشو عوض کرده بود

یه تی شرت مشکی با شلوار جین هم رنگش

این چند وقته چقدر لباسامون باهم ست میشد

-بریم عزیزم

با هم از خونه خارج شدیم و به سمت پاساژ حرکت کردیم.

از مسیری که میرفت فهمیدم میریم پیش علی

آرتان درو برام باز کرد و رفتم داخل علی با دیدنمون دست از کارش کشید و به شاگردش گفت:

-پسر به مشتری ها برس

اومد پیش ما و گفت:

-به به خوش اومدین بفرمایید بشینین

بعد از سلام و احوال پرسی با آرتان نگاهی به ویترین انداختیم تا چیزی درخورِ محمد پیدا کنیم

من که دیگه از نگاه کردن خسته شده بودم گفتم:

-علی آقا میشه چندتا گردنبند مردونه بهم نشون بدید؟

علی-بله حتما فقط چند لحظه منتظر بمونید

رفت پشت مغازه و با یه جعبه برگشت


romangram.com | @romangram_com