#مسافر_پارت_7
درحین صحبت کردن اشک تو چشام حلقه زده بود.
-دیگه این حرفو نزن اینا وظیفه هر پدر ومادره.دخترم تو دیگه بزرگ شدی و وقتشه که ازدواج کنی ما آرزو داریم تو لباس عروسی ببینیمت.خدا روشکر از امسال هم دانشگاهت رو شروع میکنی.بهتره که ازدواج کنی و سرو سامون بگیری.به نظرمن آرتان برات خیلی مناسبه من نمیتونم دختر به این ماهی رو به دست هرکسی بسپارم.آرتان قابل اعتماد تر از بقیه س نظرت درموردش چیه؟
--چی بگم حاج رضا.میشه یکم بهم فرصت بدید؟؟
-آره دخترم فکراتو که کردی جواب بده
حاج رضا که رفت کلی گریه کردم خیلی ناراحت بودم که به اجبار باید با آرتان ازدواج میکردم درسته که حاج رضا مجبورم نکرد اما اون چندین سال زحمت منو کشیده منم باید حرفشو گوش بدم .پنجره اتاقمو باز کردم و دوباره به آسمون خیره شدم.
-مامان؟بابا؟کجایین؟؟میدونی ن قد یه دنیا دوستون دارم؟مامان اگه بودی مجبور نمیشدم با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم.کاش منم مثل آرتان مامان وبابا داشتم.مامان الان 18 سالمه ولی هنوز مثل یه بچه 2 ساله تو تنهایی هام بهونه تون رو میگیرم.
اشکام مثل بارون رو صورتم می نشست.
دوباره صدای در اتاقم اومد.
-آندیا خانوم میتونم بیام داخل؟
آرتان بود زود شالمو سرم کردم واشکامو پاک کردم.
--بفرمایید
اومد نشست رو صندلی روبروی من.
-آندیا خانوم فکر کنم بابا درمورد من باهاتون صحبت کرده.
--بله
-خب بهتره بگم که اون حرف بابا خواسته من نیست واز چهره تون پیداست که قصد شماهم این نیست و مخالفین.
چیزی نگفتم ونگاهش کردم یعنی ادامه حرفتو بگو.
-یه پیشنهاد دارم اگه قبول کنید خیلی بهتره
--خب؟
-ببین دختر یه جوری بامن برخورد نکن که محتاجتما من دارم درحقت لطف میکنم برای من که مهم نیست نهایتش من میذارم میرم ولی تو اینجا میمونی ونتونستی محبتای حاج رضا رو جبران کنی.
--فکر میکنی کی هستی؟مَن مَن نکن!منم بهت محتاج نیستم پسره حاج رضا.ادامه حرفتو بگو.
-حوصله بحث ندارم میرم سر اصل مطلب.اگه خواستی قبول کن که باهم ازدواج کنیم ولی نه یه ازدواج واقعی،ظاهری وکاملا فرمالیته
--پس حاج رضا
-بهت یاد ندادن وسط حرف کسی نپری؟
--خیلی خب بگو
-برای اونا نقش بازی میکنم تایه مدت که اونو اگه قبول کردی بعدتصمیم میگیریم.مثل دوتا همخونه زندگی میکنیم.قبوله؟
--یه بچه که میخواد اسباب بازی انتخاب کنه یکم فکر میکنه یعنی تو قدِاسباب بازی هم نیستی؟؟
- یه بچه!!!اگه جوابت مثبته تو همین چند وقت بهم بگو
رفت و در رو هم پشت سرش بست.
یه هفته گذشته و دارم کلی با خودم کلنجارمیرم تا بتونم به یه نتیجه برسم.آخه اون چرا باید به من پیشنهاد بده؟ خب میتونه با دوس دخترش ازدواج کنه.خنده م گرفت.با خودم گفتم:
-من که زدم یاورِ اون بیچاره رو استاد کردم،کاسه کوزه شون رو بهم زدم.
دیگه تصمیم گرفته بودم که ...
رفتم جلو اتاقش و در زدم.
-میتونم بیام تو؟
--بیا
بیشعور انگار داره بانوکرش صحبت میکنه
--بشین
-میگم میذاشتی یه چای میخوردی
وبه دنبال حرفم لبخند پیروزمندانه زدم که باعث شد حرصش بیشتر درآد.با غیظ نگاهم میکرد اینقد که ترسیده بودم جوابمو گم کردم.
--نمیگی؟
romangram.com | @romangram_com