#مسافر_پارت_6

- Called you?

(اسمتون چیه؟؟)

--carla

- There currently are no he said do not call this number again. Longer you are feeling.

(ایشون تشریف ندارن و گفتن که دیگه با این شماره تماس نگیرید.دیگه به شما احساسی ندارند.)

به لطف کلاس زبان هایی که از بچگی میرفتم تونستم باهاش صحبت کنم.دخترِ بیچاره گوشی رو قطع گرد فکر کنم خیلی ناراحت شد.فوراً شماره رو حذف کردم .خب اینم شد دومین بار که حالشو گرفتم!!!

-کی بود مادر؟

--اشتباه گرفته بود.اگه میشه به آقا آرتان نگید که من موبایلش رو جواب دادم ناراحت میشه.

-باشه مادر.

آرتان از حموم در اومد و موبایلش رو گرفت و باهاش ور رفت.فکر نکنم متوجه شده باشه.لیلی جون هم چیزی نگفت.

و به شخصی نامعلوم زنگ زد.

از صحبت کردنش فهمیدم که همون دخترِس،عصبانی بود گوشی رو قطع کرد و انگشت اشاره ش رو به نشونه تهدید برام تکون داد منم شونه هامو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم.

تا اینجاشو که خوب پیش رفتم ایشالله از این به بعد هم میتونم .





هفته ها پشت سر هم میگذشت و وجود آرتان تو خونه برام طبیعی شده بود .نه خوشحال بودم نه ناراحت،سرم تو کارِخودم بود.آرتان تو قرار دادی که با شرکت ترکیه ای بسته بود موفق شد و روابط شون حسنه شد.

یکی از شبا ی خدا بعد ازشام نشسته بودیم وصحبت میکردیم، با بحثی که حاج رضا مطرح کرد گل از گلم شکفت.

-پسرم تو کی میخوای ازدواج کنی؟؟

خدا خیرت بده حاج رضا.ایشالله دوهزارسال دیگه عمرباعزت داشته باشی که این لندهورو از جون من آزاد کردی خدا کنه زودتر بره پی زندگی ش.

لیلی جون--آره پسرم ما هم دیگه های های مون رفته وای وای مون مونده.زودتر ازدواج کن.

اما با این حرفا آرتان جوری داد زد که چهار ستون خونه لرزید.

-نه نه نه...!!!چند بار بگم نه؟مامان من از دختر جماعت متنفرم نمیتونم هضم شون کنم اونا فقط وسیله ای برای سرگرمی های منن یه بار دیگه این بحث رو بکشین وسط میرم پشت سرمو هم نگاه نمیکنم.

آروم جوری که نشنوه گفتم:

-چه بهتر برو گورت گم شه.

با غیظ بهم نگاه کرد.یعنی شنید؟؟چه گوشای تیزی داره...!رفت تو اتاقش ومحکم در روبست!

تقریبا دو هفته این دعوا بین حاج رضا و آرتان ادامه داشت.یه شب که داشتم از کنار اتاق حاج رضا رد میشدم بطور اتفاقی صداشون رو شنیدم.

-حاجی خودت که میدونی من اهل ازدواج نیستم.شما دیگه چرا اینقد اصرار داری؟شما که در جریانی من بخاطر اینکه ازدواج نکنم رفتم کانادا.

--آرتان خوب حرف منو گوش کن!من حرفی رو الکی و از روی شکم سیری نمیزنم.میدونی مردم پشت سرمون چی میگن؟؟آبروی چندین و چند ساله م به باد میره.

- برو پدر من این حرفا چیه؟شما مگه بخاطر حرف مردم زندگی میکنی؟اون هرچی بگن تو باید انجام بدی؟بس کنید مزخرفاتو.

با صدایی که از تو اتاق اومد فهمیدم حاج رضا به آرتان سیلی زده.

-باش.شما بگو من باید باکی ازدواج کنم.چشم!

--تو این زمونه دخترخوب کم پیدا میشه کی بهتر از آندیا هم باحجابه هم باکمالات تازه از بچگی پیش خودمون بوده و کاملا روش شناخت داریم.

-اگه اون قبول نکرد؟؟؟

--من بهش بگم قبول میکنه آندیا رو حرف من حرف نمیزنه برعکس تو.

خیلی حالم گرفته شد.رفتم تو اتاقم یعنی من و آرتان ...؟نه امکان نداره،پسره بیشعور چی فکر کرده؟اگه فکر میکنه بهش جواب مثبت میدم کور خونده.

تو حال وهوای خودم بودم که در اتاقم زده شد...

-دخترم؟میشه بیام تو؟

--بله بفرمایید حاج رضا

-مزاحمت که نشدم؟

--نه حاج رضا این چه حرفیه؟بفرمایید بشینید

-ممنون دخترم.خودت میدونی که من ولیلی چقدر دوست داریم و خیر و صلاحت رو میخوایم دوست داریم خوشبخت شی.

--بله حاج رضا شما ولیلی جون خیلی به من لطف کردین تا عمر دارم مدیون شمام ونمیدونم چطوری محبتاتون رو جبران کنم!

romangram.com | @romangram_com