#مسافر_پارت_5


تا حالا محترمانه باهات برخورد کردم ولی از الان به بعد سعی میکنم مثل خودت باهات رفتار کنم.

-برا من خط نشون نکش میدونم هیچ پخی نیستی پس حرف اضافه نزن که برات گرون تموم میشه.

--پشیمون میشی.

اون روز اعصابم از دست آرتان خیلی داغون بود باید یه جوری عصبانیتم رو سرش خالی میکردم.اون عوضی تحقیرم کرد منم کاری میکنم از کرده خودش پشیمون بشه.بالاخره روز موعود فرا رسید.

آرتان یه قرار داد مهم داشت،اومد خونه تا پرونده ها رو از گاوصندوق برداره خیلی عجله داشت اگه دیر میرسید معامله فسخ میشد.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو حیاط .

ماشینش تو حیاط بود که کارِ منو آسون تر میکرد.چهار چرخ ماشینش رو پنچر کردم آخرش هم رفتم تو اتاقم . داشتم از پنجره اتاقم پایین رو نگاه میکردم،اولش متوجه چرخ ها نشد وقتی ماشین و روشن کرد و خواست حرکت کنه چن ثانیه مکث کرد و بعدش به سرعت از ماشین پیاده شد.به چرخ ها لگد زد و رفت بیرون با تلفنش به آژانس زنگ زد چون بعد از تقریباً 10 دقیقه براش یه ماشین اومد.خیلی خوشحال بودم دلم خنک شده بود ومنتظر نتیجه بودم. شب که حاج رضا و آرتان اومدن از رفتار پریشون آرتان و سرزنش هایی که حاج رضا میکرد فهمیدم که مدیر عامل شرکت مقابل گفته ما با شرکتی کار میکنیم که برا وقتمون ارزش قائل شه و قرارداد رو فسخ کرده.

آرتان سرش تو کارِ خودش بود و دیگه برام شاخ و شونه نمی کشید منم دیگه اذیتش نمیکردم همه چیز خوب پیش میرفت.

یه شب که دورِ هم نشسته بودیم حاج رضا رو کرد به آرتان و گفت:

-قراره با یه شرکت ترکی کار کنیم و ساختموناشون رو بسازیم باید بری ترکیه و رضایتشون رو جلب کنی،برات بلیط هم گرفتم فقط سعی مثل قرارداد قبل فسخ نشه.

لیلی جون ناراحت شد و غرغر کنان به حاج رضا گفت:

-حاج رضا،آرتان تازه اومده ایران دوباره میخوای بفرستیش ترکیه؟آخه این چه کاریه ؟اصلا خودت برو

حاج رضا-خـــانوم این که نمیره برا همیشه اونجا بمونه نهایتش یه ماهه میره و میاد درضمن من که زبون اینا رو بلد نیستم.

ولی لیلی جون قانع نشد همش میخواست حرف خودشو به کرسی بنشونه.در آخر به این نتیجه رسیدن که آرتان بره ترکیه،اینقد خوشحال بودم که کم مونده بود هلهله به پا کنم.

آرتان فردا میرفت من یک ماه از دستش راحت بودم.

لیلی جون آیینه و قرآن رو آورد و آرتان رو از زیرش رد آخرِ سر هم پشتش آب ریخت.وقتی اومد بالا خیلی راحت میشه تشخیص داد که گریه کرده البته حق داره چون 22 سال از پسرش دور بوده.

تو این مدت تو خونه آزاد بود دیگه کسی بهم گیر نمیداد و به پر و پام نمی پیچید،لیلی جون هرروز به آرتان زنگ میزد و خبرش رو میگرفت.

این یه ماه مثل برق و باد گذشت و دوباره آرتان اومد. یه روز که آرتان حموم بود گوشیش رو گذاشته بود رو میز،منم رو مبل نشسته بودم و فیلم میدیدم که گوشیش زنگ خورد.لیلی جون چون نخواست مزاحمش بشه گوشی رو جواب داد.

-سلام بفرمایید؟

-- ....................

-چی؟

-- ....................

-متوجه نمیشم.

--.....................

نمیدونم پشت تلفن کی بود و چی میگفت فقط لیلی جون رو میدیدم که چشاش از تعجب چهارتا شده بود.گوشی رو سمتم گرفت و گفت:

-بیا مادر تو صحبت کن من که زبون اینا رو نمیفهمم.

گوشی رو گرفتم و گفتم:

-hello.

--hi

لیلی جون مبهم نگام میکرد.

- Please., With whom did you work?

(ببخشید.با کی کار داشتید؟)

--artan

-who are you?

(شما کی هستید؟)

-- I'm his girlfriend

(من دوست دخترش هستم.)

چون لیلی جون نمیدونست من چی میگم فرصت رو غنیمت شمردم و سئوال های اضافه پرسیدم.

-where are you from?

(اهل کجایی؟)

-- I'm Canadian.

(من اهل کانادا هستم.)


romangram.com | @romangram_com