#مسافر_پارت_4

ملیکا- شکر خورده بوزینه!

-البته منم جوابشو دادم،بهم گفت میخوای اموال بابام رو بالا بکشی منم گفتم هرکی هستس برا خودتی اگه یه بار دیگه اینجوری باهام صحبت کنی بد میبینی.

ملیکا-آفرین حقا که دوست خودمی.یه چَک افسریم میزدی تا دیگه از این چیزا نخوره.

یسنا-دختر ما رفتم اونور همه اتفاقات رو مو به مو گزارش بدی ها.

-چشم

آخرین ناهار دوستانه مونم خوردیم و با خانواده هاشون به سمت فرودگاه حرکت کردیم.

وقت خداحافظی رسیده بود.یه غم عجیبی تو دلم بود آخه من غیراز این سه تا دوست دیگه ای ندارم ولی گریه نمیکنم.آیدا اومد طرفم آروم زیر گوشم گفت:

-خیلی دوست دارم آجیِ گلم

-منم دوست دارم عزیزم دلم براتون تنگ میشه

ملیکا و یسنا گریه کنان اومدن سمتم

ملیکا-دلم برات تنگ میشه آجی

یسنا-کاش توام باهامون میومدی

چون میدونستم اگه ادامه بدن اشکای منم سرازیر میشه گفتم:

-ای بابا خرسای گنده رو ببین گریه نکنین دل مامان باباتون خون شد.

با بچه خداحافظی کردم،ماشین و روشن کردم و رفتم خونه.

در رو باز کردم آرتان رو مبل لم داده بود.

-خانوم میراث خور

-بهت دون ندادن؟چرا الکی قدقد میکنی؟

-حساب توام به وقتش میرسم پاتو از این خونه میبرم

- خواهیم دید.

با اومدن لیلی جون هردومون ساکت شدیم .

-سلام لیلی جون کی میان؟

--ساعت 8 دخترم

-خب من میرم لباسمو عوض کنم بعدش میام کمکت.

--خیر ببینی

لباسم رو عوض کردم. تو این چند سال که من خونه حاج رضا م فقط خاله ها ،عمه های آرتان میومدن البته بدون بچه هاشون.آرتان عمو و دایی نداشت برا همین خاله زنک بار اومده بود.

از این فکر خودم خنده م گرفت،رفتم پایین میز و چیدم تقریباً ساعت 8 بود که مهمونا اومدن.

خاله لاله و دختر و شوهرش،عمه رویا و دوتا پسرا و شوهرش،خیلی گرم با من احوال پرسی میکردن من تا حالا مینا دخترِ خاله لاله رو ندیده بودم ،از حق نگذریم خوشگل بود با چشم و ابروی مشکی و بینی کوچیک و لبای قلوه ایش خیلی بامزه شده بود البته اون همه آرایش هم بی تاثیر نبود.

مینا و آرتان همش کنارِ هم بودن.خیلی راحت باهم برخورد میکردن.سرِمیز هم اینقد عزیزم و عشقم برا هم کردن که حالم داشت بد میشد.بعد از رفتن مهمونا و شستن ظرفا با لیلی جون،خوابیدم.

آرتان قرار بود از امروز بره شرکت و مشغول به کار بشه.تو شناختی که این چند روز ازش بدست آوردم با دخترا زیاد میپره نه به این معنا که دوستشون داره فقط برا سرگرمی یه روز که داشتم میرفتم بازار خرید کنم اتفاقی آرتان رو تو ماشینش با یه دختر دیدم آنتن های فوضولیم فعال شد و رفتم دنبالشون فهمیدم که آقا بــــعــــله.

دیگه فهمیده بودم چه جور آدمیه وبهش باج نمیدادم تا حرف میزدبا جوابام میرفتم تو دهنش اونم نامردی نمیکرد و گاهی اوقات جواب های دندون شکنی میداد.

بیشتر وقتا سعی میکردم باهاش رو برو نشم با اون چیزی که دیدم تنفرم ازش هزار برابر شده بود.

یه روز که لیلی جون خونه نبود آرتان از شرکت اومد خونه منم داشتم تی وی میدیدم.

با اخم نگام کرد ولی سلام نکرد.

منم نگاش کردم ازش کم نیاوردم.با خودم فکر کردم این آدم بدذاتیه پس خودمو با تی وی سرگرم کردم.اومد جلو گفت:

-میدونی تو یه دخترِ پرورشگاهی بودی؟

--آره.

-خانواده ت وضع مالی درست درمونی نداشتن و تو ...

خیلی بهم برخورد شدم یه گلوله آتیش بد جور داغ کرده بودم. از جام بلند شدم و رفتم سمتش.

--من اگه فقیر بودم اگه پرورشگاهی بودم بی شرف نیستم.حداقل مثل تو نیستم که بقیه رو بدبخت کنم.

انگشت اشاره م رو به نشونه تهدید براش تکون دادم.و دوباره شروع کردم:

--من تا حالا نذاشتم کسی بهم بی احترامی کنه و گلیم خودمو از آب کشیدم بیرون

romangram.com | @romangram_com