#مسافر_پارت_3
-تهدید میکنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
--شاید...!!
خوب جوابشو دادم خروس مزرعه اومده واسه من قد قد میکنه.هیکلش مثل خروساس ولی حرف زدنش برا من مثل قدقد مرغه.
بعد از خوردن شام وشستن ظرفا باکمک لیلی جون رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
چشمام رو جمع کردم نور آفتاب از پنجره مستقیم به چشم میخورد.
لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین.لیلی جون میز رو چیده بود حاج رضا هم روزنامه میخوند.آرتان هم داشت صبحونه میخورد.
-سلام،صبح بخیر
لیلی جون-سلام دخترم بیا بشین صبحونه بخور
-شما خوردین؟
لیلی جون-نه آرتان عجله داره ما منتظر تو بودیم.
حاج رضا-خانوم بیا،بیا بشینم با گل دخترمون صبحونه بخوریم.که منم باید برم شرکت.
مشغول صبحونه خوردن بودیم که آرتان بلند شد و گفت:
-خب دیگه من میرم.
حاج رضا که سعی داشت زودتر لقمه ش رو تموم کنه،یکم چای خورد و گفت:
-راستی پسرم با آقای نهاوندی صحبت کردم بیا تو شرکت خودمون کار کن خیالمون راحته.
-باش خدافظ
-خداحافظ
لیلی جون -آقایون شب زود بیاین که همه خونه ما جمع ان
آرتان که کتش رو میپوشید ادامه داد:
-به چه مناسبت؟
-میخوان بیان تو رو ببینن
بعداز صبحونه رفتم بیرون قرار بود ناهار خونه یکی از دوستام باشم.آیدا،ملیکا و یسنا بعد از ظهر پرواز داشتن میخواستن برا تحصیل به لندن برن.
لباسم رو پوشیدم و تندتند از پله ها اومدم پایین.
-لیلی جون کاری نداری؟
-نه بسلامت مادر فقط شب دیر نیا
-چشم خداحافظ
-خداحافظ
ماشین و روشن کردم راه افتادم.یه دسته گل و یه جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونهِ آیدا.
آیدا در رو برام باز کرد،ملیکا و یسنا هم اونجا بودن.
-سلام
آیدا-سلام عزیزم خوبی؟
-مرسی عقشم
گل و شیرنی رو دادم به آیدا و رفتم پیش ملیکا و یسنا نشستم.
آیدا-این کارا چیه عزیزم؟توخودت گلی.
-قربونت!بدو اونا رو بذار بیا بشین اینجا میخوام یه جریانی رو براتون تعریف کنم.
سه تایی گوشاشون رو سوهان کشیده بودن و گوش میدادن.
-امروز پسرِ لیلی جون از کاندا اومد.
یسنا-من دیگه با شما لندن نمیام.
آیدا-یسنا خفه شو بذار ببینیم چی میخواد بگه.
-بیشعور همون اولِ کار بهم گفت خدمتکار.
romangram.com | @romangram_com