#مسافر_پارت_69
توی پارکینگ آرتان و دیدم،کیسه ها رو توماشین قایم کردم..
-سلام آرتان
-سلام تموم شد؟
-آره دیگه راحت شدم
-خیلی خب بیا بریم بالا
دکمه آسانسور رو زد و رفتیم داخل
صدای ضبط شده بلند شد:طبقه ی بیستم
همش استرس داشتم که نکنه یادش باشه
لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه...
-آرتان ناهار خوردی؟
-نه
مشغول درست کردن زرشک پلو شدم آرتان اومد تو آشپز خونه و گفت:
-آندیا من امروز تا غروب شرکتم
مثل یه بادکنک که ترکیده بادم خالی شد
-تاکی هستی؟
-حدوداً 9
9 خوب بود منم کلی خرید داشتم که باد انجام میدادمش
-باش
بعداز خوردن ناهار و شستن ظرفا آرتان عزم رفتن کرد
-آندیا دیگه سفارش نکنما در و قفل کن باشه؟
-باشه دیگه صد بار گفتی
کتش رو پوشید و گفت:
خدافظ
و در و بست.منتظر بودم تا آرتان از محوطه ی برج دور شه وقتی مطمئن شدم لیست خریدم و برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و به سمت پاساژ حرکت کردم
اول از همه خواستم براش هدیه بگیرم ماشینو جلوی پاساژ نگه داشتم و رفتم داخل فروشگاه دوستش علی
با دیدن من از جاش بلند شد و احوال پرسی کرد.
-اون حلقه ای که سفارش داده بودم
حلقه رو از تو ویترین در آورد و گفت:
-مطمئنین اندازه دست آرتانه؟
-نمیدونم چند لحظه...
حلقه آرتان رو از تو کیفم درآوردم و با حلقه فیکسش کردم،کاملاً اندازه ی هم بودن
-همینو برمیدارم
از اول هم از این خوشم اومده بود ولی نمیدونم آرتان چی فکر میکنه آخه اول اسم هر دومون روش حک شده بود...
حلقه رو حساب کردم و با عجله از پاساژ خارج شدم نگاهی به ساعت انداختم 5 بود هنوز وقت داشتم سوار ماشین شدم و سره خر و به سمت قنادی کج کردم.
باعجله جلوی قنادی نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم رفتم داخل و فروشنده بلافاصله از جاش بلند شد و احوال پرسی کرد
-میتونم کمکتون کنم خانوم؟
-کیک میخواستم برا تولد ولی سفارش ندادم
-ایرادی نداره بفرمایید این سمت
با دستش منو راهنمایی کرد همین که چشم به ویترین افتاد یه کیک نقلی رو دیدم که دختر و پسرش داشتن همو میبوسیدن خیلی ازش خوشم اومد و به فروشنده گفتم:
-همینو برمیدارم
از همونجا هم یه مقدار خوراکی خریدم و به سمت خونه حرکت کردم
romangram.com | @romangram_com