#مسافر_پارت_61
***
تو صحن ایستاده بودم و به گلدسته های حرم نگاه میکردم جمعیت نسبت به قبل بیشتر شده بود.به سمت کفشداری راه افتادم،کفشام رو تحویل دادم و رفتم داخل به علت جمعیت زیاد دستم به ضریح نرسید گوشه ای نشستم .
بعد از دعا و مناجات نگاهی به ساعت حرم انداختم 7 بود از جام بلند شدم .
-بیچاره حتماً حوصله ش سر رفته
فوراً از حرم بیرون رفتم و بعداز گرفتن کفشام از صحن خارج شدم.طفلک تو ماشین خوابش برده بود.همین در و باز کردم مثل جن زده ها بلند شد.
-سلام خانوم اومدین؟
-سلام خیلی معطل شدید
-نه خانوم کارم اینه.بریم هتل؟
-نه میخوام سوغاتی بخرم برو یه فروشگاه که وسایل شیکی داشته باشه.
-بله خانوم
از پارکینگ خارج شد و بعد از تقریباً نیم ساعت جلوی یه فروشگاه بزرگ که از ویترینش میشه حدس زد وسایلش خیلی شیک و آنتیکه نگهداشت.
-من اینجا منتظر میمونم
-باش
رفتم داخل فروشگاه و یکی از فروشنده ها اومد سمتم.
-سلام خانوم خوش اومدین میتونم کمکتون کنم؟
-سلام ممنون میشه ساعت ها تونو ببینم؟
به سمت چپ فروشگاه اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید
چند تا ساعت انتخاب کردم اما یه ست بدجور چشممو گرفت بهش اشاره کردم و گفتم:
-میشه اینو ببینم؟
-این یکی از بهترین کاراس حرف نداره
واقعاً هم فوق العاده بود.رنگش نقره ای بود زنونه ش خیلی ظریف بود و با نگین های شیک تزیین شده بود و مردونه ش هم بند پهنی داشت خیلی محنصر به فرد بود.
-همینو بر میدارم
بعد از حساب کردن بسته رو برداشتم ،تشکر کردم و از فروشگاه خارج شدم.
درِ ماشن رو باز کردم و نشستم و به سمت هتل حرکت کردیم.
به ساعتم نگاه کردم 9و نیم رو نشون میداد.
به هتل که رسیدیم بدون مکث رفتم بالا در خونه رو که باز کردم آرتان مشغول تماشای تی وی بود.
با دیدن برگشت و گفت:
-خریدی؟
-آره
بسته رو دستش دادم و ادامه دادم:
-قشنگه؟
ساعتا رو وارسی کرد و گفت:
-اوهوم خوشگله
-ساعت چند میریم؟
-10
وسایل و جمع و جور کردم و رو به آرتان گفتم:
-بریم؟
-دلت برا خونه تنگ شده؟عجله داری!!!
لبخند زدم و رفتم بیرون.
آقای خسروی طبق قراری که با آرتان گذاشته بود تو لابی قدم میزد معلومه خیلی منتظر مونده بنده خدا.تا ما رو دید به یکی از خدمه ها اشاره کرد که چمدونا رو از دست آرتان بگیرن خودش هم اومد سمتمون و بعد از سلام و احوال پرسی بسته ای به آرتان داد و گفت:
romangram.com | @romangram_com