#مسافر_پارت_57
-باش
لیوانمو برداشت و توش آب ریخت و لاجرعه سرکشید.
-اِِِِ آرتان؟؟
-چیه خب تشنه بودم
-با لیوان من
جدی و با اخم همیشگیش گفت:
-منو تو نداریم
الهی آندیا پیش مرگ نفسات بشه که با این حرف زدنت دلمو آب میکنی.
رفتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم.
خطاب به آرتان گفتم:
-شام درست کنم؟
-نه میگم الان میارن
اینجوری بهتر بود خودمم حس و حال شام پختن رو نداشتم.
بعد از خوردن شام و جمع و جور کردن ظرفا دستمو زدم به کمرم و خمیازه ای کشیدم
-شب بخیر
آرتان رفت تو اتاق و در و بست.
با خودم گفتم:
-نکنه انتظار داره من رو کاناپه بخوابم؟
البته در حد کاناپه هم نبود روش اینقدر کارشده بود با نگین و اینجور چیزا که اصلاً نمیشد روش بخوابم.
با بیخیالی در و باز کردم و رفتم داخل.
آرتان خواب بود.چه زود خوابیده!!!
آروم جوری که بیدار نشه خزیدم زیرِ پتو.
اولین باری بود که با آرتان روی یه تخت خوابیدم.حس خوبی داشتم ولی از طرفی همش میترسیدم مبادا اتفاقی بیوفته که فردا نتونم جبرانش کنم،من دوسش داشتم اما تا وقتی خودش اینو به زبون نمی آورد جلو نمی رفتم.
مدام فاصله مو باهاش رعایت میکردم البته تا وقتی که بیدار بودم چشامو که بستم دیگه چیزی متوجه نشدم.
نفس عمیق کشیدم که بوی عطر تلخ آرتان تو ریه هام پر شد.عاشق این عطرش بودم چشامو که باز کردم سرم روی سینه ی آرتان بود اونم درحالتی که به پهلو خوابیده بود دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود.
حسی خوبی داشتم خواستم بلند شم که چشاش رو باز کرد و گفت:
-صبح بخیر
منم سرسری صبح بخیر گفتم و رفتم بیرون ولی بعدش پشیمون شدم و تو دلم گفتم:
-لعنت به تو دختر چرا همش ازش فرار میکنی؟خب وقتی بغلت کرده یعنی دوست داره دیگه!!
دختره ی خـــــل...
وسایل صبحونه ی دیروز هنوز مونده بود از تو یخچال درش آوردم و با سلیقه روی میز چیدم و رفتم تا یه دوش بگیرم.
بعد از 10 از حموم اومدم رفتم تو اتاق آرتان هنوز خواب بود. لباسمو پوشیدم و صداش کردم:
-آرتان؟بیدار نمیشی؟
دستش رو گذاشت جلو چشمش
-ساعت چنده؟
-10
-الان میام
صندلی رو کشیدم کنار و پشت میز نشستم آرتان هم زیاد منو منتظر نذاشت و اومد.
یه تیکه نون برداشت و با پنیر گذاشت تو دهنش بعد از تموم شدن لقمه ش گفت:
-امشب میریما هنوز شهربازی نرفتیم
-بیخیال شهر بازی شدم حسش نیست فقط بریم دور بزنیم.
romangram.com | @romangram_com