#مسافر_پارت_52

-آها من دوشنبه سفره ابوالفضل گذاشتم،اگه تا اون موقع خسته ای بذارم برا یه روز دیگه!

-نه لیلی جون میام

-باش مادر قربونت برم دستت که به ضریح رسید برای من هم دعا کن

-چشم مامان چیزی لازم دارین بگین

-فقط سلامتی دخترکم،خب برو بکارت برس با من کار نداری؟

-نه قربونت لیلی جون

-خداحافظ

-خداحافظ

لیلی جون نذر کرده بود هر سال سفره ابوالفضل بذاره ولی من هیچ وقت نفهمیدم نذرش چی بود.دوباره کنجکاویم قلقلکم داد.

-دوشنبه چه خبره؟

اه این آرتان هم که تا میخوام به یه چیزی فکر کنم مثل عجل معلق میپره وسط ماجرا.خواستم یکم اذیتش کنم پس با لبخندی که روی لبام نشوندم گفتم:

-راستش آرتان من قضیه صوری بودن ازدواجمون رو به لیلی جون گفتم

با عصبانیت فریاد زد:

-چـــــــی؟؟؟

-الانم لیلی جون گفتش که دوشنبه قراره برام خواستگار بیاد

از لابه لای دندوناش غرید:

-هنوز دوسال تموم نشده

-خب تموم نشده ما که میدونیم هم دیگه رو نمیخوایم پس چرا الکلی وقتمون رو تلف کنیم؟

دوباره داد زد:

-همین که گفتم

بلند خندیدم که متعجب نگام کرد

-چیه اینکه سرت داد زدم خنده داره؟

-نه فقط وقتی عصبانی هستی خیلی بامزه میشی

اخم کرد اصلاً انگار نه انگار.کلاً من عاشق همین توجه کردناشم

با خنده گفتم:

-شوخی کردم

لبخند کجی زد و گفت:

-از کجاش؟

-از اولش

چشاشو باز و بسته کرد.

-خب پس دوشنبه چه خبره؟

-لیلی جون سفره ابوالفضل گذاشته

آرتان جلوی پاساژ نگهداشت و رفتیم داخل یه فروشگاهی که مخصوص وسایل مذهبی بود.

سه تا سجاده برداشتم چون میدونستم آرتان اهلش نیست بعد از اینکه آرتان حساب کرد از فروشگاه رفتیم بیرون.

-خب حالا چی میخوای؟

-نخود و زعفران

دستم و گرفت و گفت:

-بیا بریم تو این مغازه

رفتیم داخل و بعد از خریدن مقداری نخود و زعفران سوار ماشین شدیم

-اوف از کت و کول افتادم

از راهی که آرتان میرفت متوجه شدم میره سمت هتل .

با دیدن بستی دست یه دختر بچه به آرتان گفتم:

romangram.com | @romangram_com