#مسافر_پارت_51
-بعد از جمع و جور کردن وسایل صبحونه با آرتان به سمت بازار رفتیم.
وارد یه فروشگاه بزرگ شدیم که توش پر از لباس های مجلسی زنونه بود.یه لباس آبی نفتی ریون که با سنگ های مشکی روش کار شده بود برداشتم چون فقط یه بلوز بود ازش خوشم اومد.
آرتان بهم زل زد و گفت:
-اینو برا خودت برداشتی؟
-نه برا لیلی جون
-زیادی باز نیست؟
-نه خیر خیلیم خوبه
آرتان رفت و با یه پیراهن مشکی که هرچی از زیباییش بگم م گفتم،اومد.
-اینو بگیر.
-برا کی؟لیلی جون؟
-نچ
چشامو ریز کردم و نگاش کردم:
-پس برا کی؟
-خودت!!
به چشم مشتری بهش نگاه کردم فوق العاده بود.
جلوی سینه ش چین های قشنگی داشت و دقیقا! از زیر سینه با نوار نگینی نقره ای تزیین شده بود در عین سادگی خیلی ناز بود لبخند زدم و گفتم:
-نه من لباس زیاد دارم نمیخوام
-خوشت نیومد؟
-خوشم اومد ولی میگم که لباس زیاد دارم
با نگاهی جذاب گفت :
-اینم روش
بعد خرید برای لیلی جون به یه فروشگاه لباس های مردونه رفتیم تا برای حاج رضا هم سوغاتی بخریم.
یه پیراهن طوسی برای حاج رضا برداشتم
-آرتان این قشنگه؟
-آره
-پس اینو بگیر بریم
دیگه تقریباً خریدامون تموم شده بود.توماشین نشستیم و آرتان گفت:
-حالا کجا بریم؟
-میخوام نخود و سجاده بگیرم هم برای خودمون هم برای مامان و بابا
-بزن بریم
نمیدونم چرا آرتان اینقدر مهربون شده بود؟ شاید دلش میخواست تو این سفر که اولین سفریه که باهم میریم خوشحال باشم!!!شایدم آخریش باشه.
تو ماشین بودیم که لیلی جون زنگ زد با دیدن شماره ش رو گوشیم لبخند زدم.
آرتان متعجب گفت:
-کیه؟
-لیلی جون
دکمه سبز رو کشیدم و گفتم:
-سلام لیلی جون
-سلام دختر گلم خوبی مادر؟آرتان چطوره؟
-هر دومون خوبیم،شما و حاج رضا در چه حالین؟
-خدا رو شکر ماهم خوبیم،مادر شما تا کی برمیگردین؟
-فرداشب حرکت میکنیم
romangram.com | @romangram_com