#مسافر_پارت_50

-بریم

از صحن خارج و سوار ماشین شدیم.مشهد هم بد تر از تهران بود بیشتر وقت آدم تو ترافیک صرف میشد بالاخره بعد از 1 ساعت رسیدیم جلوی هتل.

اوف عجب جایی بود یه هتل شیک و باکلاس اصلاً حرف نداشت نامبروان بود.

آرتان سوییچ ماشین رو داد دست یکی از خدمتکار ها اون یکی هم اومد چمدونا رو برداشت و پشت سرمون راه افتاد .

جلوی قسمت پذیرش بودیم که یه مردِ نسبتاً مسن اومد سمتمون با آرتان دست داد و احوال پرسی کردیم.

-جناب پارسیان؟خسروی هستم مدیر هتل

-بله خودم هستم

-حاج رضا حسابی سفارشتون رو کردن بفرمایید بهترین سوئیتمون رو براتون در نظر گرفتیم بفرمایید.

آرتان ازش تشکر کرد و کارت رو گرفت و به سمت سوئیت رفتیم.

وقتی در رو باز کرد پریدم تو سوئیت خیلی قشنگ بود کفش پارکت های شکلاتی و مبل های سلطنتیِ زرشکی و طلایی،پره های ساتن زرشکی که با نوار های طلایی و حریر شیری نگ تزیین شده بود لوستر های طلایی رنگ که جای جایه خونه قرار داشت زیبایی حیرت انگیزی رو بهش اهدا میکرد.

درِ یکی از اتاقا رو باز کردم و رفتم داخل عجب دیزاینی!!!حرف نداشت محشر بود.

یه تخت دو نفره ی زرشکی وسط اتاق بود و و یه پنجره ی بزرگ هم رو به روش.

یه دراور شیک و شکلاتی رنگ هم گوشه ی اتاق وجود داشت ،دو تا مبل سلطنتی قهوه ای به صورت مورب رو به روی هم قرار داشتن و یه میز بیضی شکل کوچیک هم جلوی اونا قرار داشت.

آرتان درِ اتاق رو باز کرد و اومد داخل.

-نمیخوای بخوابی؟ساعت5 صبحه

-نه من تو ماشین خوابیدم تو بخواب تا صبحونه رو آماده کنم

لبخند زد و خزید زیر پتو.

عجب آدمیه ها چایی معطل قنده!!

در رو بستم و رفتم جلو تی وی،وا؟؟!!اینجا چرا میز غذاخوری نداشت؟؟کنار اتاق خواب یه سالن با در های بلند چوبی قرار داشت.طبق معمول شاخکام به کار افتاد،در رو باز کردم،بـــعــــله میز غذا خوری اینجا بود.

رفتم تو آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه شدم البته درست کردن که نه همه چیز آماده بود فقط باید میچیدمشون.

با وسواس میز رو چیدم و شماره ی بخش خدمات هتل رو گرفتم .

-سلام آقا خسته نباشید

-سلام خیلی ممنون بفرمایید امرتون؟

-لطف کنید چند تا شاخه گل رز قرمز برام بگیرید.اتاق 910

-بله چشم خانوم

-ممنون خداحافظ

-خداحافظ

تقریباً یه ربع گذشت خوبه حالا چای نرخته بودم وگرنه سرد میشد.

زنگ خونه به صدا در اومد در رو باز کردم یکی از خدمتکارا بود.

-سلام بفرمایید خانوم این هم گلهایی که سفارش داده بودید

-سلام خیلی ممنون

گل های رو دستم داد و خداحافظی کرد منم در رو بستم و فوراً گل ها رو گذاشتم تو گلدونها خیلی خوشگل شده بود.عطر رز همه جا پیچیده بود.

رفتم تو اتاق تا آرتان رو بیدار کنم.

-اِ بیداری؟

-آره همین الان بیدار شدم

-پاشو بیا صبحونه بخور

-باش اومد

رفتم تو آشپز خونه با سینی چای برگشتم آرتان سرِمیز منتظر بود.

مشغول خوردن صبحونه شدیم آرتان یه کم از چای داغش رو خورد و گفت:

-آندیا؟این دو روز دیگه افسارم دست توئه هرجا میخوای بری بهم بگو چون تهران بریم کلی کار رو سرم تلمبار میشه.

- پس بعد از صبحونه بریم خرید میخوام برا لیلی جون حاج رضا سوغاتی بگیرم

-باش

romangram.com | @romangram_com