#مسافر_پارت_48

مثل بچه ها شده بودم از تو کیفم سوییچ رو برداشتم و گذاشتم رو میزش و بالبخند گفتم:

-ببرش همون جایی که خریدی چیزی که تو رو ناراحت کنه من نمیخوامش

لبخند زد و از رو صندلی بلند شد. دستاش رو گذاشت رو شونه م

-تو چقدر ماهی،فسقلی من برا اینا نارحت نیستم که همشون فدا یه تار موت

-در هر صورت من اینا رو نمیخوام دلیلی نمیبینم که قبولشون کنم وقتی میخوام ...

با دقت بهم نگاه کرد و خیلی جدی پرسید:

-میخوای چی؟

-هیچی

مچ دستمو محکم گرفت و فشار داد کم مونده بود استخونام خورد شه

-آی آی چیکار میکنی دستم آی نکن

تا بهش نگم دستمو ول نمیکنه لجبــــاز.با تته پته گفتم:

-میخوام دو سال دیگه از زندگیت برم

-آره خب جدا میشیم ولی اینا رو نگه میداری

من چقدر احمقم فکر میکردم دوستم داره.پسره نفهم...!!

با احساساتم بازی کردی منم بااحساساتت بازی میکنم کاری میکنم به دست پام بیوفتی بگی بمون،من عاشقت شدم پس توام بایــــد عاشقم بشی.

رفتم تو اتاقم مشغول چک کردن ایمیلام شدم که آیدا زنگ زد.

-سلام،جانم آیدا

-سلا آندیا خوبی؟وای نمیدونی چی شده مامانِ محمد به خونه مون زنگ زد و گفت میخوان بیان خواستگاری فردا شب

-خب خب مامانت چی گفت؟

-گفت بفرمایید

بلند شدم و وسط اتاق بالا و پایین میپریدم.

-هـــورا

از صدای فریادم آرتان با عجله اومد تو اتاقم.

-چه خبره؟

بعد از تیریک گفتن به آیدا ازش خدا حافظی کردم.

-محمد اینا قراره فردا شب برن خواستگاری آیدا

-جدی؟

-آره

رفت تو اتاقش.تقریباً ساعت8 بود که رفتم تو آشپز خونه ومشغول شام درست کردن شدم.با صدای آرتان برگشتم:

-آندیا من خیلی وقته مشهد نرفتم،باهم بریم؟؟

-امممم نمیدونم؟

با تحکم گفت:

-میای

-باش ولی کی؟

-هفته آینده

با ذوق گفتم:

-میشه با ماشین بریم؟

-باش

-ممنون

از اون شب یه هفته گذشته و امشب میخوایم به سمت مشهد حرکت کنیم.ساعت 10 بود که آرتان صدام کرد:

-آندیا بریم؟؟

بدو بدو ساک وسایلم که خیلی سنگین بود رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم تا شیر گاز رو چک کنم.

romangram.com | @romangram_com