#مسافر_پارت_46

منم که پشت سرِ آرتان بودم گفتم:

-آره آیدا جون بیا بریم خودشون درست میکنن

با آیدا مشغول چیدن میز شدیم. داشتم سالاد درست میکرد که آیدا اومد کنارم نشست

-خب بگو ببینم محمد چی گفت؟

با ناخناش بازی میکرد استرس داشت طفلک.

-گفت با مامانش اینا خدمت میرسه

-خـــــــب مبارکه بسلامتی و دل خوش

صدای آرتان باعث شد حرفمونو قطع کنیم:

-بفرمایید الان از دهن میوفته

بعد از خوردن شام آیدا خواست بهم کمک کنه ظرفا رو بشورم ولی نذاشتم خواستم وقتی مهمونا میرن بشورمشون.

بعد از سرو میوه آیدا و محمد رفتن.آرتان هم دستاشو گذاشت تو جیبش و گفت:

-من رفتم بخوابم

-شب بخیر

بعد از شستن پرفا رفتم تو اتاقم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد.

جلو یه پاساژ نگه داشت و گفت:

-بفرمایید جوجو

-نگو جوجو دوس ندارم

-من دوس دارم

پیاده شدم و با آرتان رفتیم داخل پاساژ.آرتان بهم رو کرد و گفت:

-اینجا فروشگاه یکی از دوستامه که چند سالی میشه از کانادا اومده بیا بریم ببینم چیز بدر بخوری داره یا نه.

و به یه مغازه ی طلا فروشی اشاره کرد.

-نه آرتان بیخیال کافیه دیگه ماشین یه اون گرونی رو خریدی

دستمو گرفت به دنبال خودش کشید سمت مغازه منم مجبور شدم پشت سرش برم.آرتان در و باز کرد و که نگاه فروشنده به سمتمون کشیده شد.

-نه پسر خودتی؟؟

-معلومه که خودمم چطوری علی جان؟

-ممنون تو در چه حالی

-منم خوبم

فروشنده نگاهی بهم انداخت و رو به آرتان گفت:

-خانوم رو معرفی نمیکنی؟

آرتان بهم نگاه کرد ولی مخاطبش علی بود.

-ایشون همسرم هستن آندیا

علی خواست بهم دست بده،آرتان میدونست دوست ندارم به مردای نامحرم دست بزنم دستشو برد جلو و با علی دست داد و با یه اخم بهش نگاه کرد.

بیچاره دستپاچه شده بود.

-بفرمایید درخدمتم

-یه چیز میخوام که تک باشه.

-برای خودت آرتان؟

به من نگاه کرد و گفت:

-نه برای خانوم

من هنوز بین دوراهی بودم ،آرتان دوستم داره و باهام میمونه یا بعد از اتمام این دوسال میره؟نمیدونم بد جور گیج بودم با صدای آرتان به خودم اومدم که داشت ست های طلا سفید رو نشونم میداد.

-عزیزم؟آندیا؟

-جانم؟

مرگ کوفت زهرِ مار هناق بگیری دختر آخه این چه حرفی بود زدی؟

romangram.com | @romangram_com