#مسافر_پارت_43
-خداحافظ
سرِ راهم از گل فروشی یه دسته گل رز قرمز خریدم لیلی جون عاشق رز قرمز بود.
زنگ زدم و لیلی جون درو برام بازکرد.
-سلام لیلی جون
-سلام به روی ماهت مادر
-بفرما لیلی جون
دسته گل رو دادم بهش کلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد.فوراً گوشی رو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم آرتان هم بیاد ناهار اینجا باشین.
با لبخند موافقتم رو اعلام کردم.لیلی جون هم بعد از تماس با آرتان گفت:
-امروز رفتم بازار سبزی گرفتم به موقع اومدی بیا چند از بسته بندی ها رو برات کنار گذاشته بودم.
رفتم تو آشپزخونه مشغول جدا کردن بسته های سبزی خورشی شدم.
بعد از اتمام کارمون رو کاناپه نشستیم و از هر دری حرف زدیم.
-راستی مادر از آیدا چه خبر؟آرتان گفت محمد رگش برا اون میپره
لبخند زدم و گفتم:
-آره لیلی جون امروز عصری میخوام برم باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه.
-محمد پسره خوبیه فقط اگه یکم از این بچه بازیاش کم کنه مثل آرتان یه مردِ به تمام معنا میشه.
همینطور که داشتیم حرف میزدیم حاج رضا و آرتان هم اومدن.
بلند شدم و گونه حاج رضا رو بوسیدم
-سلام بابا خسته نباشید .
و کتش رو ازش گرفتم و بردم تو اتاقش
آرتان که متعجب بهم نگاه میکرد گفت:
-بابا یکی هم منو تحویل بگیره
حاج رضا با خنده سری تکون داد رفت تو آشپزخونه پیش لیلی جون
رفت کنار آرتان و کتش و گرفتم.
-حسود شدیا
داشتم میرفتم تو اتاقم که آرتان آروم گفت:
-بابا رو بوسیدی
-لوس نشو بیا لباستو عوض کن
-ای به چشم
رفتیم تو اتاق و در رو بستم.
-آرتان راستی امشب میخوام به آیدا بگم شام بیاد خونه مون
-به محمد هم بگم؟
-فعلاً نه بذار ببینم نظرش چیه بعداً بهت میگم
-باش ولی هنوز منو نبوسیدیا
-اِِِِِ...آرتـــــــــــان
-باش بابا ببخشید
رفتم پایین و به لیلی جون تو چیدن میز کمک کردم.بعد از خوردن ناهار طبق معمول با لیلی جون ظرفا رو شستیم.
-لیلی جون امروز من یکم زودتر میرم خونه به آیدا بگم بیاد تا باهاش صحبت کنم
با وسواس خاصی میز رو دستمال کشید و گفت:
-باش مادر ولی کارت تموم شد بیا آخه خاله لاله میخواد بیاد اینجا
-فکر نکنم بتونم
romangram.com | @romangram_com