#مسافر_پارت_41
-پس دلیلش چی بود.
با صدایی گرته که یه آن شک کردم صدای خودشه جوابمو داد:
-نمیخواستم بری اصلاً نمیدونم که چرا برای اینکه مانعت بشم این حرفا رو زدم واقعاً متاسفم...!!!
-خب چرا نمیخواستی برم؟
-تو برا چی گریه کردی دیشب؟
-تنها بودم و ترسیدم.
-خب منم اگه فسقلیم رو یه روز نبینم دیوونه میشم.
دیگه مطمئن شدم که دوسم داره اعتراف کرده بود ولی سر بسته منم اعتراف میکنم ولی سر بسته.
سرمو انداختم پایین از خجالت لپام گل انداخته بود.
-امشب بریم بیرون؟
- ای بابا دیشب بیرون بودیما یکم باید درس بخونم
-جوجو اونجایی که توش درس میخونی دانشگاه س نه مدرسه حتماً که نباید 20 بگیری.
-خیلی خب کلاً مرغت یه پا داره.
با تلق و تولوق ظرفا رو شستم و رفتم تو اتاقم کتاب و که باز میکردم آرتان و حرفاش میومد تو ذهنم یه دور سر سری کتابو خوندم و دراز کشیدم در واقع این امتحانه هم راحت بود بعد از این چند هفته فرجه دارم.
آرتان در زد و بی وقفه بازش کرد.
-اِ...تو که هنوز حاضر نشدی...!!
-الان بریم؟
-ساعت نهه پاشو خوش خواب
-بیخیال شو دیر شده
اومد،دستم رو گرفت و از روی تخت بلندم کرد.
لباس پوشیدم و ایکی ثانیه رفتم پیش آرتان که منتظرم بود.
***
-آرتان هنوز نگفتی کجا میخوایم بریما
-شیش ماهه بدنیا اومدی؟وایسا دیگه!!
جلو پاتوقمون با بچه ها نگهداشت.
-وای آرتان تو اینو از کجا میدونستی؟
-از آیدا خانوم پرسیدم.
لبخند پت و پهنی تحویلش دادم موبایلمو تو دستم گرفتم و گفتم:
-بگم آیدا بیاد؟؟
ابروهامو دادم بالا و پرسشگرانه نگاش کردم
-ای بابا دو دقیقه خواستیم تنها باشیما
-آرتان مگه قرار نشد بهش بگم جریان رو؟
-فردا برو بهش بگو
-باش.خودخواه!!
به همراه آرتان رفتم داخل یه میز انتخاب کردیم و نشستیم.
یادم میاد وقتی دوم دبیرستان بودیم میومدیم اینجا،خیلی تغییر نکرده فقط میز و صندلی هاش عوض شدن و چند تا لوستر خوشگل هم آورده بودن.
مشغول اس بازی با آیدا شدم.آرتان هم خیره بهم نگاه میکرد.بهش نگاه کردم،سرمو تکون دادم و گفتم:
-چیزی شده؟
اخماشو درهم کشید و گفت:
-شالتو بکش جلو
romangram.com | @romangram_com