#مسافر_پارت_39


چهره م رو مظلوم کردم و گفتم:

-من میترسم

-زود میام ولی درو از تو قفل کن.

در خونه رو باز کردم و رفتم داخل اولین کاری که کردم همه چراغ ها رو روشن کردم و بعدش درو قفل کردم.

من کلاً از بچگی میترسیدیم تو خونه تنها باشم البته روزا که نه ولی شبا...!!!

مشغول تماشای تی وی بودم یه دونه از این فیلمای خون آشام گذاشته بود.بد جور ترسیده بودم

اصلا فکر نمیکردم من که اینقدر این فلیما رو دوست دارم یه روزی ازشون بترسم...!!

کنترل رو برداشتم و کانال رو عوض کردم فوراً رفتم تو اتاقم و بالشتم رو آوردم .همینطور که رو کاناپه نشسته بودم و بالشتم رو بغل کرده بودم به ساعت نگاهی انداختم طرفای 3 بود.

-وای خدایا یعنی تا الان آرتان کجا مونده؟

یکدفعه تموم افکار بد به سرم هجوم آوردن بعد از نیم ساعت قطع برق هم چاشنی ترسم شد و پرنگ ترش کرد فقط همینو کم داشتم.

کلیدی تو در چرخید و به دنبالش آرتان اومد داخل فکر کرد خوابم و سعی کردم آروم قدم برداره که متوجه من شد.

با دیدن آرتان لب ورچیدم وهمونطور که بالشتم رو بغل کرده بودم سرمو انداختم پایین.

آرتان اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو چونه م سرم و آورد بالا

-چی شده؟؟

جای اشکام رو گونه م هنوز خیس بود دست آرتان بهشون خورد و فهمید که ترسیده بودم.

-الهی من فدات بشم چرا فسقلی من گریه کرده ترسیده بودی خانومی؟

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.

-خب حالا چرا چراغا رو خاموش کردی؟

من که تا اون موقع حرفی نزده بودم لب گشودم و با صدای گرفته ای گفتم:

-برق قطع شد.

آرتان محکم بغلم کرد چهارمین بار بود که این آغوش رو تجربه کردم آرمش ناشی از اونو خیلی دوس داشتم.

بعد از چک کردن فیوز برق وصل شد.آرتان که دکمه های پیراهنش رو باز میکرد گفت:

-خب جوجو برو تو اتاقت بخواب،من بیدارم نترس

با شونه هایی افتاده رفتم تو اتاقم ولی مگه خوابم میبرد؟بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن باخودم درِ اتاقم رو باز کردم و جلو درِ اتاق آرتان ایستادم.

نفس عمیقی کشیدم و در زدم.

آرتان بدون وقفه در رو باز کرد از شدت خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم:

-میشه بیام تو؟میترسم

لبخند زدو با مهربونی گفت:

-بـــله بفرما جوجو

با شرمندگی رفتم داخل کنار اتاق ایستادم تا آرتان بهم بگه کجا باید بخوابم اما نشست جلو میزش و مشغول چند تا پرونده شد.تقریباٌ 10 دقیقه بود که سرپا بودم احساس کردم ناراحته که من اومدم تو اتاقش خواستم برم که بهم نگاه کرد و گفت:

-اِ...تو هنوز وایستادی من فکرکردم خوابی

-نه بهم نگفتی کجا بخوابم خب.

شیطون نگام کرد و گفت:

-مظلوم بودن بهت نمیاد زلزله.

به تختش اشاره کرد

-اینجا بخواب منم رو کاناپه میخوابم.

-ببخشید بخاطر من...

-اِِِِ...جوجو نگو دیگه این حرفا رو هرکی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.نباید دیر میکردم تقصیر خودمه

-اگه ناراحتی برم؟

-نه خانومی بخواب

لبخند زدم و خزیدم زیر پتو تا چشامو بستم خوابم برد.


romangram.com | @romangram_com