#مسافر_پارت_36
آرتان دوباره منو زد.با عصبانیت گفتم:
-تو به چه جرعتی رو من دست بلند میکنی ها؟؟
اومد جلو و چونه ام رو گرفت تو دستش و محکم فشار داد هر آن احساس میکردم فکم متلاشی میشه.
-اگه یه بار دیگه به هم خونه من توهین کنی دوباره هم میزنم شیر فهم شد؟؟
با این حرفش دوباره احساسات دخترونه م سراغم اومدن.دلم میگفت دوست داره ولی عقلم همش هشدار میداد که ازش دوری کنم چون این یه تب تندیه که زود فروکش میکنه.بین دوراهی بودم اما تو این چند وقته یه حسی نسبت بهش پیدا کرده بودم درواقع ...دوســــش داشتم!!!
****
ساعت 10بیدار شدم.کش وقوسی به بدنم دادم از اتاق خارج شدم.مطمئن بودم که آرتان نیست و رفته شرکت صبحونه م رو طبق معمول عجله ای خوردم و مانتو شلوار ساده ی سرمه ایم رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.یادم افتاد که امروز امتحان فرمان هم داشتم ایشالله قبول میشدم و گواهی نامه م رو میگرفتم.
امتحان راحتی بود تقریباً30 دقیقه طول کشید.5 تا امتحان داشتم که چهارتاش پشت سرهم بود و آخری هم دو هفته مونده به عید.
تو این مدت حسابی درس میخوندم شده بودم بچه درس خون دانشگاه.
با استرس دستم و رو فرمون گذاشتم و بعد از چک کردن صندلی و بست کمربند و تنظیم صندلی حرکت کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که خانوم یغمایی بهم گفت:
-خب عزیزم بایست.
با استرس بهش نگاه کردم.
-قبول شدی
لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت خونه حرکت کردم.
ساعت1 بود که رسیدم خونه و مشغول درست کردن غذا شدم چون آرتان جدیداً ساعت 2 میومد خونه ماکارونی درست کردم و منتظرش نشستم.
در رو باز کرد و با کیسه های میوه و خرت و پرت اومد تو.پش قدم شدم و سلام کردم.لبخند زد و جوابموداد:
-سلام
-آرتان امتحان فرمان قبول شدم.
-آفرین
و از تو یکی از اون کیسه ها یه شکلات درآورد وبهم داد.
-بفرما اینم جایزه ت کوچولو
-همش بزن تو ذوقم
-خب حالا نمیخوا اینا رو ازدستم بگیری؟
بی توجه به حرفش رفتم و میز رو چیدم.
یه دوش گرفت و اومد سرِ میز
یکم از غذا خورد و گفت:
-خیلی خوشمزه س دستت درد نکنه.
برای خودم هم کشیدم
-نوش جونت
با ولع مشغول غذا خوردن شد.خنده م گرفته بود.
-خفه نشی
-خب خوشمزه س
-عزیزم کاه از خودت نیست کاه دون که از خودته.
-اِِِ یعنی من گاوم
-بلا نسبتِ گاو
ناهار رو با شوخی و خنده خوردیم ومن بعد از شستن ظرفا مشغول درس خوندن شدم.
هوا تاریک بود که تقه ای به در خورد و آرتان وارد شد.
-کارت تموم شد؟
-یکم مونده
اومد و کتابم رو از رو میز برداشت و گفت:
-برا امشب کافیه پاشو بریم بیرون
romangram.com | @romangram_com