#مسافر_پارت_35


لیلی جون اومد و خداحافظی کردیم.اونا رفتن خونه خاله ما هم رفتیم دنبال عروس و دوماد.

آرتان با سرعت پشت عروس و دوماد میرفت.

-نگاه کن تو رو خدا جلف بازیای این دخترو

اولش فکر کردم بامنه

-هــــوی با کی بودی؟

-با مینا

مینا رو نگاه کردم.خنده م گرفته بود.

با اون لباسش سرشو از شیشه آورده بود بیرون و با دستاش میرقصید.

بعد آرتان با خنده ای که خیلی دوسش داشتم گفت:

اینا همه عواقب ترشیدگیه هــا...!!

به دنبال این حرفش هردومون خندیدم نگاه آرتان تو چشای من ثابت موند و نگاه من هم تو چشای اون.

با صدای بوق پیوسته یه ماشین چشمم رو ازش گرفت و به جلو نگاه کردم.باترس گفتم:

-آرتان جلوت

زودماشین رو کنترل کرد و از کنار ماشینی که وسط خیابون بود رد شد.

-نزدیک بودا

-بــــعـــله نزدیک بود جوون مرگ بشیم.

جدی گفت:

-خدانکنه...!!!

اصلا از آفتاب تا سایه این بشر یه وجب راه نیست انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش میخندید.

خدا ایشالله شفاش بده.

یه ماشین از پشت چراغ میداد از اونجا که آتان نمیذاشت ماشینی رد شه بهشون راه نمیداد.از تو آینه نگاه کردم دیدم چندتا دخترن.

-آرتان بذار برن خب

بهم نگاه کرد،چشاش شیطون بود.

-نچ...

-دوستای مینا ن بذار برن.

ای بابایی گفت و گذاشت رد شن.اونا هم رفتن و جلوی ماشین عروس رو گرفتن.به دنبال این حرکت مینا و هیرمند از ماشین پیاده شدن و باهم رقصیدن.

آرتان پوفی کرد و گفت:

-بی غیرت

-با من بودی؟

-نه بابا،با این پسره بی غیرتم که میذاره زنش با اون سر و وضع وسط خیابون قر بده بشه مزحکه خاص و عام.

-خیلی با غیرتیا...

لبخند کجی زد و به روبرو خیره شد.مینا و هیرمند رو با کلی جیغ هورا که البته از جانب دوستای مینا بود به خونه شون رسوندیم و برگشتیم خونه.

-آندیا اون شب که جریان سفر رو باهام مطرح کردی...راستش

با یاد آوردی اون شب اعصابم به کل بهم ریخت.

-بسه آرتان نمیخوام چیزی بشنوم.

-اما ...من..

فریاد زدم:

-گفتم نه.

کلافه دستی به موهاش کشید .منم خواستم دق و دلیم رو سرش خالی کنم پس ادامه دادم:

-اصلاً تو برا چی با یه ف*ا*ح*ش*ه داری زیرِ یه سقف زندگی میکنی؟؟نمیدونی هر شب تو بغل یکی خوابیدم؟؟نمیدونی ممکنه این بی آبرویی رو گردن تو بندازم؟؟

خواستم ادامه حرفمو بگم که صورتم یه وری شد و بد جوری سوخت.


romangram.com | @romangram_com