#مسافر_پارت_31


-گردش؟؟این دوستت زنه دیگه؟؟

-آره

یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:

-اسمش؟

-اسم کی؟

-دوستت.

-آها با ملیکا و آیدا ویسنا میرم همونا که عروسیمون بودن.

با لحنی که تمسخر توش خودنمایی میکرد گفت:

-با اجازه ی؟

-خودم.

-اوهو...نه بابا اینقدر بزرگ شدی جوجو؟؟؟میتونی خودت تصمیم بگیری؟

صداش رنگ اجبار گرفت.

-تو حق نداری بری.فهمیدی؟

خونسردانه جواب دادم:

-قرار شد به کارِ هم دخالت نکنیم.

با عصبانیت از جاش بلند شد .

-دِ نه دِ نشد! اومدی و نسازی. تو فکر کردی با هالو طرفی؟من صد تا مثل تو رو میبرم سر چشمه تشنه میارم تو که دیگه عددی نیستی،خیلی زرنگی میخوای من بهت اجازه بدم و بری بعدش اونجا عشق و حالت رو کنی و انگش رو به من بزنی؟؟نه خیر من نمیخوام تا آخرِ عمر عبد و عبیدت بشم.توام اگه خیلی دلت برا ع*ش*ق*ب *ا*ز*ی تنگ شده بهتر بعد از اینکه جدا شدیم مشغولش بشی.

دیگه داشت بهم توهین میکرد بد جور آمپرم زده بود بالا باصدایی که برای خودم هم نا آشنا بود فریاد زدم:

-خفه شو...!!تو با خودت چی فکر کردی؟؟هـــــا...؟فکردی منم مثل اون دخترای خیابونیم که شب رو باهاشون صبح میکردی؟؟هنوز اونقدر بی آبرو نشدم.ولی تو بی شرفی،تو ذاتت خرابه، تو نجسی و کسی که باید ازش بترسم تویی نه کس دیگه.تو میخوای منو بازی بدی اصلا چرا همش بهم نزدیک میشی؟ها؟چرا لال مونی گرفتی؟ جواب بده.چرا ازم سوء استفاده میکنی؟میگی جامعه پر از گرگه که منتظر تعمه ان ولی گرگ اصلی جلوم وایساده.

بگو ببینم چرا تو مهمونی اینقدر بهم نزدیک شدی؟چرا تو ویلا باهام مهربون بودی؟

اصلاً گیریم تو ویلا همه بودن ولی لب ساحل چی؟هـــــا...؟؟جواب بده لعنتی...!!!

فکر کردی از گذشته ات خبر ندارم؟؟فکر کردی نمیدونم چند تا از دوست دخترات رو مجبور به کور تاژ کردی؟؟خوشحال باش که تومار افتخاراتت اینقدر بلند بالاس.من تاحالا به کسی اجازه ندادم درمورد بد قضاوت کنه تو که دیگه پخی نیستی.اگه من این ازدواج رو قبول کردم فقط برا این بود که دل حاج رضا رو نشکنم چون درحقم پدری کرد و سایه سرم شد ولی حالا میفهمم که چه حماقتی کردم.تو اگه از آینده ت میترسی فردا میریم توافقی از هم جدا میشیم مهریه هم نمیخوام ولی نمیذارم نه تو نه هیچ احدی بهم توهین کنه.هنوز اونقدر خار و خفیف نشدم.

آرتان که تا اون لحظه نظاره گر بود گفت:

-آندیا من....

با صدایی تحلیل رفته گفتم:

-خفه شو اسم منو با دهن کثیفت نیار.

با عجله رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم،مدارکم رو تو کیفم گذاشتم و از خونه زدم بیرون.

تو پارک نشسته بود که بارون شروع به باریدن گرفت.نمیخواستم برم خونه لیلی جون،خونه دوستام هم نرفتم خواستم جایی برم که تنها باشم.هیچ جایی رو بجز خونه لیلی جون نداشتم .

چشام بارونی بود اولین قطره بارون با اشک هام همراه شد.یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه لیلی جون رو بهش دادم.

زنگ خونه رو زدم.لیلی جون جواب داد:

-بیا تو دخترم خوش اومدی.

ماشین آرتان هم تو حیاط بود عجب موز ماری بود میخواست خودشو تبرعه کنه.

با همراهی لیلی جون رفتم داخل.آرتان مشغول تماشا کردن تی وی بود.

لیلی جون به چشمام که خیلی قرمز شده بود نگاه کرد و گفت:

-گریه کردی مادر؟؟

-نه لیلی جون سرم درد میکنه.

در واقع نخواستم جلو آرتان خودم رو بچه ننه جلوه بدم خواستم همون آندیای محکم تو ذهنش باشه.

رفتم تو اتاقم که لیلی جون هم پشت سرم اومد و در رو بست!

-دخترم من تو رو بهتر از هر کسی میشناسم مگه میشه چشات اینقدر قرمز باشه و گریه نکرده باشی؟همیشه وقتی گریه میکردی چشای خوشگلت اینجوری میشد.حالا بگو ببینم چی باعث شده گل دخترم ناراحت شه؟

آهی کشیدم و جواب دادم:

-هیچکی.


romangram.com | @romangram_com