#مسافر_پارت_28
-خوشم میاد نمیتونی بحثو عوض کنی منظورتو گرفتم
یه چشمک شیطنت آمیز بهم زد .رو شن و ماسه ها نشسته بودیم دل هوا بد جور گرفته بود همش میترسیدم بارون بباره.آسمون تاریکِ تاریکِ بود و بجز نور آتیشی که آرتان روشن کرده بود روشنایی دیگه ای نبود.
دستمو رو بازوم کشیدم تا یکم گرمم شه،آرتان که متوجه کار من شد گفت:
-سردته؟
نگاهش کردم
-اوهوم
کتش رو در آورد و رو شونه هام انداخت.خودش فقط یه تیشرت آسین کوتاه تنش بود.
-تو سردت میشه.
--من که مثل تو فسقلی نیستم،فسقلی..!
اومد و نزدیکم نشست.تقریباً بهم چسبیده بود.بی اختیار سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
-آرتان؟؟؟
-جانم؟
-چرا الانم داریم نقش بازی میکنیم؟الان که کسی اینجا نیست.
-برا دلامون نقش بازی میکنیم.
با این حرفش حالی به حولی شدم.یعنی آرتان هم منو میخواد؟؟خدایا درست شنید؟الهی شکر که این عشق یه طرفه نبوده.
تا رسیدن به خونه از هر دری حرف زدیم فارغ از تموم مشکلاتی که پیش راهمون بود.
وارد خونه که شدیم همه چراغا خاموش بودن تعجب نکردم چون ساعت2 بود وهمه خوابیده بودن اما لیلی جون بیدار بود و رو مبل نشسته بود.
-الهی فدات بشم لیلی جون بخاطر ما بیدار موندی؟
-نگرانتون بودم.
-قربونت برم من
-برین بخوابین که دیر وقته منم الان میرم میخوابم.
لیلی جون خیلی مهربون بود مثل یه مامان از خود گذشتگی میکرد.
*********
2 روز از سفرِ شمال گذشته بود و من تو این مدت هر وقت فرصت پیدا میکردم درش میخوندم.آرتان میگفت هنوز داغی متوجه نمیشی ترمای بالا تر که بری درس نخوندن برات عادی میشه.(یهنی اعتماد به نفس دادناش تو حلقم)
خسته و گوفته کیفمو رو مبل انداختم امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و مشغول شام درست کردن شدم.
لازانیا درست کردم نمیدونستم آرتان دوست داره یا نه ولی تو لیست غذا هایی که لیلی جون بهم داد نبود.
لباسامو عوض کردم و یه دوش گرفتم،تا اومدن آرتان هنوز خیلی مونده بود پس خزیدم زیرِ پتو و خوابیدم.
با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم.
-سلام کی اومدی؟
--سلام تقریباً 5 دقیقه پیش
-شام خوردی ؟
-نه منتظرم لازانیای شما آماده شه
تا گفت لازانیا فوراً پریدم تو آشپزخونه،خدا رو شکر آرتان به موقع خاموشش کرده بود.
-من خـامــــوشش ...
نگاه آرتان از پا تا سرم کشیده شد.به خودم نگاه کردم.وااای لباسمو عوض نکرده بودم.
دوباره گند زدی!اصلا تو عقل نداری دختر.
یه تاپ مشکی حریر با شوارک مشکی کوتاه که بهتره بگم اگه خم میشدم ...بـــعـــله.
آرتانِ خدا خیر داده اصلا یه دقیقه هم چشم ازم بر نمیداشت.سرمو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم.
به در تکیه دادم و نفسی از سرِ آسودگی کشیدم:
-وای خدا جون بخیر گذشت.
یه بلوز لیمویی با شلوار جذب هم رنگش پوشیدم وموهامو باز گذاشتم ،سرِ میز شام این آرتانِ هیز همش زل میزد بهم.
-غذاتو بخور.لباسم خرابه؟
romangram.com | @romangram_com