#مسافر_پارت_27


--نه لیلی جون بهترم

-خدا رو شکر

بعد از خوردن صبحونه قرار شد خواستگارِ مینا با خانواده ش بیاد.تقریباً ساعت 11بود که رفتم تو اتاقم تا آماده شم.از وقتی تو باغ گم شدم آرتان بیشتر بهم توجه میکنه.البته این فقط یه حس زود گذره تب تندی که زود فرو کش میکنه.

آرتان یه تیشرت سفید که بدن خوش تراشش رو به خوبی نشون میداد با یه جلیقه مشکی و شلوار کتان مشکی پوشید.در آخر هم کفش های مشکی براقش رو پوشید و با گفتن زودتر بیا رفت پایین.

منم سعی کردم مثل آرتان ساده و عین حال شیک لباس بپوشم.

شومیز مشکی آستین سه رب با شلوار کتان جذب مشکی و کفشای ورنی مشکی م رو پوشیدم .دستی تو صورتم بردم ویه شال مشکی سرم کردم و رفتم پایین.

مهمونا هنوز نیومده بودن ،همه بجز مینا تو هال بودن منم کنار آرتان نشستم .

آرتان سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:

-خدا بخیر کنه.اون بدبخت کی هست حالا.

منم آروم و جوری که کسی متوجه نشه گفتم:

-یکی مثل تو.

با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت:

-پس توام ترشیده بودی حاج رضا به من قالبت کرد.

--لـــــوســ

طولی نکشید که مینا با کلی تلق و تولوق از پله ها اومد پایین.

همه بهش نگاه میکردن،سرمو چرخوندم تا منم ببینمش ولی...

وای اون چه لباسی بود؟انگار میخواست بره عروسی.

یه بلوز قرمز کوتاه دکلته که با سنگ های مشکی کلی روش کار شده بودبا شلوار جین مشکی ،لباس مناسبی برای مراسم خواستگاری نبود شاید اگه یه کت و دامن ساده میپوشید بیشتر بهش میومد.البته من اینجوری فکر میکنم چون همیشه تو زندگی م یه خطِ قرمز هایی برای خودم داشتم.

نمیدونم چرا ولی بجای مینا من معذب بودم آخه اون لباس بیش از حد باز بود.خب اون اصلا به حجاب و محرم نامحرم اعتقادی نداشت.

با اومدن خواستگارا مینا بیش از پیش استرس گرفت اینو میتونستم از تو چشاش بخونم.لیلی جون وحاج رضا،خاله لاله و عمو محمد ،عمه رویا و عمو افشین به استقبالشون رفتن.ماهم سرِ جامون نشستیم،بچه های عمه رویا که جزء آدمیزاد نبودن و از اتاقشون بیرون نمی اومدن بنده خدا عمه رویا اگه عمو افشین نبود صد بار تاحالا پکیده بود.

با صدای حاج رضا که میگفت:

-بفرمایید...منزل خودتونه...بفرمایید

سه تامون به نشونه احترام بلند شدیم و احوال پرسی کردیم.خانوم و آقای فرهمند خیلی مهربون و اهل حال بودن.پسرشون هیرمند که از توضیحاتشون فهمیدم 25سالشه و مهندس معماریه، تو یه نگاه بد نبودولی به آرتان نمیرسید.قد بلند و لاغر ،درکل پسر بافرهنگی بود .

بعد از اینکه مینا و هیرمند به توافق رسیدن و خانواده ها هم موافقت شون رو اعلام کردن

قرار شد هفته بعد یه مراسم عقد کنون داشته باشن تا ماه آینده عروسی شون رو برگزار کنن.

ساعت 6 بود که رفتن هوا کم کم رو به غروب میرفت.آرتان پیشنهاد داد که بیریم ساحل،مینا که دیگه الان متاهل بود مخالفت کرد و با لحن مزحکی که خیلی ازش بدم اومد گفت:

-آقامون نباشن من جایی نمیرم.

آرتان هم با تیکه ای که بهش انداخت دلمو خنک کرد:

-حالا خوبه نیم ساعت نیست خواستگاری تموم شده ها بذار دو روز بگذره بعد آقامون آقامون کن!!!

مینا با حالت قهر رو شو برگردوند و رفت تو آشپزخونه پیش خانوما.منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تا آماده شم.

مانتو ترمه ای سفید وشلوار کتان جذب سفیدم رو به همراه شال حریرِ سفید پوشیدم و با آرتان به سمت ساحل حرکت کردیم.

همینطور که شونه به شونه ش راه میرفتم گفتم:

- میگم آرتان این دختر خاله توام خیلی ترشیده س

-چطور...؟؟!!

-وا...مگه حرکاتش رو ندیدی؟

رفتم جلوی آرتان،دستمو به کمرم زدم و ادای مینا رو درآوردم:

-آقامون نباشن من جایی نمیرم!!به درک خب نیا اینجوری خیلیم بهتر شد.

آرتان متعجب بهم نگاه کرد.

-چیش بهتر شد؟

تازه فهمیدم چه گندی زدم.

-هــا...؟نه...چیزه...آخه لیلی جون کارش داشت خوب شد نیومد.


romangram.com | @romangram_com