#مسافر_پارت_23


خاله لاله-سلام عزیزم

عمه رویا-سلام آندیا جان،خانومِ خوش خواب.

خاله لاله-دخترم خبریه؟دیر بیدار میشی!!!

-نه خاله جون خدانکنه من فقط امروز دیر بیدار شدم.

رو کردم به لیلی جون که تو فکر بود و گفتم:

-آرتان کجاست لیلی جون؟

لیلی جون تا اومد حرف بزنه خاله لاله گفت:

-با مینا رفتن بیرون.

وا رفتم.نمیدونم چرا اصلا دوست نداشتم آرتان و مینا باهم باشن بهش حسادت نمیکردم چون مالکِ آرتان من نبودم.

-که اینطور...منم میرم.

لیلی جون شرمنده نگام کرد و گفت:

-کجا دخترم؟

-نترس لیلی جون همین اطرافم یه گشتی میزنم و میام منتظرم نمونین.

همینطور که ازشون دور میشدم با خودم گفتم:

-خاک تو سرِ خُلت کنم،اون خرِ خوش راه گیر آورده میخواد ازت سوء استفاده کنه بهش رو نده.چشاتو باز کن یادت نره که این ازدواج تاریخ انقضاء داره پس الکی بهش دل نبند.

یه حسی از درونم فریاد زد:

-نه آرتان از من سوء استفاده نمیکنه.به هیچ وجه امکان نداره.

اون حسو سرکوب کردم و ادامه دادم:

-اگه اسمش سوء استفاده نیست پس چیه؟هر وقت دلش میخواد بهم نزدیک میشه کارش که تموم شد میره پیش یکی دیگه تو این مدت هم فقط با مینا س.

از خونه خیلی دور شده بودم نمیدونستم کجام.درسته که خیلی شمال میومدیم ولی من هیچ وقت اینجاها نیومده بودم.حتی دیگه خونه هم دیده نمیشد.دورتا دورم زمین کشاورزی بود موبایلم رو از جیب شلوارم در آوردم.خاموش بود.

-لعنتی...دیشب خواستم شارژش کنما ولی یادم رفت.اه ...لعنت به این شانس.

یکم رفتم جلو تر تا حداقل بتونم جایی رو پیدا کنم از دور یه خونه دیدم.خدا خدا میکردم کسی اونجا باشه،به چند قدمی خونه رسیده بودم .با استرسی که تو صدام به وضوح خودشو نشون میداد گفتم:

-کسی اینجاس؟

صدایی نشنیدم.

تموم قدرتم رو تو صدام متمرکز کردم و فریاد زدم:

-کسی اینجا نیست؟

در خونه رو باز کردم و رفتم داخل اما کسی اونجا نبود با نا امیدی راه رفته رو برگشتم.نمیدونستم باید کجا برم اما تو یه مسیر نامعلوم حرکت کردم.نمیدونستم مقصدم کجاست ولی بالاخره باید یه جایی رو پیدا میکردم.

مدام دور خودم میچرخیدم.همه جا تاریک بود هیچی نمیدیدم.

زانوهامو بغل کردم و سرمو رو بازوم گذاشتم.گریه امونم نمیداد دیگه آروم نمیشدم.یه لحظه به خودم اومدم دیدم یه نور داره نزدیکم میشه چون خیلی دور بود نتونستم تشخیص بدم موتوره یا ماشین.مهم نیست کی بود فقط میخواستم به خونه برسم.

با تمام توانم به طرفش حرکت کردم.

-آندیـــــا؟؟؟آندیــــــا؟ ؟اینجایی؟

از صداش فهمیدم آرتانه لبخند رو لبام نشست وگفتم:

-آرتــــان؟؟من اینجام.

وبا سرعت به سمتش دویدم. یه چاله جلو پام بود اصلا حواسم بهش نبود یعنی نمی دیدمش،پام لیزخورد و افتادم .

-آخ...!!!

پام خیلی درد داشت از شدت درد گریه میکردم .فکرکنم صدای گریه م رو شنید.

--آندیا؟؟؟چی شد؟؟

دستمو محکم گرفت.با نگرانی بهم خیره شد.

-درد میکنه؟

اشکامو پاک کردم و گفتم:

-خیلی!


romangram.com | @romangram_com