#مسافر_پارت_22

--قربون دستت بیا عزیزم.

با لیلی جون غذا ها رو آماده کردیم.داشتیم با هم صحبت میکردیم که آرتان اومد.

-همه حرفا رو به تو بگن.

--وا آرتان مگه چی شده؟

-دو ساعته منتظرم هنوز غذا نیاوردی

--آخ ببخشیدیادم رفت.بشین برات غذا بیارم .

یکم کوفته براش گذاشتم ولی خودم نخوردم چون دیگه گشنه نبود به قول لیلی جون بوی غذا سیرم کرده بود.

بعد از اینکه آرتان غذاش رو خورد تشکر کرد و رفت بالا منم طرفا رو شستم و رفتم تو اتاقم لپ تاپمو روشن کردم و مشغول چک کردن ایمیلام بودم.

تقریباً ساعت 8 بود آرتان رو بیدار کردم و رفتیم پایین.به عمه رویا تو چیدن میز کمک کردم.همه سرِ میز نشسته بودیم که موایل آرتان زنگ زد...جواب داد.

خیلی مشکوک صحبت میکرد.خیلی لطیف طوری که انگار میخواست به همه بفهمونه طرف مقابلش یه زنه.

آرتان با یه ببخشید رفت تو حیاط.مینا پوزخند زد و گفت:

- آندیا جون این کی بود؟؟

با اخم جوابشو دادم.از رو نرفت و ادامه داد:

--به نظر من تو اصلا احساسات زنانه نداری اگه داشتی الان میرفتی دنبالش.

-دلیلی نداره وقتی بهش اعتماد دارم مثل بقیه خودمو بهش بچسبونم.

با این حرفم خفه شد و دیگه حرف مفت نزن.

بعد از نیم ساعت آرتان اومد .خواستیم ظرفا رو بشوریم که آرتان اومد.لیلی جون بهم گفت:

-دخترم تو برو با آرتان بالا خسته ای

--نه لیلی جون خسته نیستم.

-برو ما خودمون اینا رو میشوریم.

با آرتان رفتم بالا در و باز کردم و نشستم رو تخت .

-امشب تو باید رو کاناپه بخوابی؟

--چرا؟؟

-چون این تخت برا منه

--خیلی خب من لطف میکنم و میذارم اینجا بخوابی.

یه جواب آماده تو آستینم براش داشتم اما چون قول داده بودیم که سفر رو زهرِ تنِ هم نکنیم سکوت کردم.

حاله ای از نور خورشید چشامو نوازش کرد.

آروم چشامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم.10:30بود،لباسمو عوض کردم و رفتم پایین.

اولش فکر کردم کسی خونه نیست ولی حاج رضا و عمو محمد(شوهر خاله لاله) و عمو افشین (شوهر عمه رویا) رو مبل نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.

-سلام.

حاج رضا-سلام دخترم خوبی؟

عمو محمد-سلام دخترم

عمو افشین-سلام آندیا جان

-ممنون.بقیه کجان؟

حاج رضا-خانوما رفتن تو باغ.روهام و رامبد هم رفتن خرید.

شصتم خبر دار شد.آرتان و مینا باهم رفتن بیرون...

-منم صبحونه میخورم میرم پیششون.

تند تند صبحونه م رو خوردم و مانتو کالباسی با شلوار کتان هم رنگش و شال یه صورتی ملایم پوشیدم و رفتم سمت باغ.

راهی که از پشت حیاط ویلا به باغ متصل میشد خیلی قشنگ بود.اطرافش درختای بومی و میوه بودن و جاده ش هم خاکی بود.

از دور لیلی جون،خاله لاله و عمه رویا رو دیدم.براشون دست تکون داد م خودمو بهشون رسوندم.

-سلام

لیلی جون--سلام دخترم

romangram.com | @romangram_com