#مسافر_پارت_21


-لنگِ ظهره.

--تیپ زدی؟کجا به سلامتی؟ آها یادم نبود که مینا هم قراره بیاد.

- سره صبحی جنگ و دعوا به پا نکن.درضمن یادمون باشه که به کارِ هم کار نداشته باشیم.

راست میگفت ما فقط دوتا همخونه بودیم یا دوتا دوست که میخوان زودتر تاریخ انقضاء دوستی شون برسه.

سرسری صبحونه خوردم و وسایل مورد نیاز رو جمع کردم .لیلی جون به آرتان زنگ زد که خارج از شهر همو ببینیم.از خونه حرکت کردیم و تقریباً یک ربع بود که تو جاده منتظرشون بودیم .

آرتان به ماشین تکیه داده بود و مدام با موبایلش ور میرفت.دیگه حوصله م سر رفته بود.

-آرتان نیومدن؟

-- چرا...چرا... دیدمشون،اومدن.

همه از ماشین پیاده شده بودیم و احول پرسی میکردیم.

مینا اصرار داشت تو ماشین ما باشه اما خاله لاله نذاشت.نشستیم تو ماشین و به راه افتادیم.

یکم که گذشت آرتان لب باز کرد.

-این اولین سفریه که داریم باهم میریم پس بیا کاری کنیم که به هیچ کدوممون بد نگذره.

--چــــی؟؟؟

-منظورم اونی مه تو فکر میکنی نیست .میگم بیا به کارِ هم کار نداشته باشیم .

--باش.پس منم میتونم هر کار دلم بخواد بکنم.

-نه.

--چرا؟

تا وقتی اسم من تو شناسنامه ت هست نمیتونی .

چیزی نگفتم حق با اون بود.ولی منظور من اصلاً این نبود آرتان دوباره زود قضاوت کرد.

جلو درِ ویلا که رسیدیم مش رجب که مرد مهربونی بود در رو برامون باز کرد.

سرمو از ماشین آوردم بیرون،براش دست تکون دادم و بلند گفتم:

-سلام مش رجب

اون هم برام دست تکون داد و گفت:

-سلام دخترم.

آرتان با تعجب بهم نگا کرد.

-مگه تو میشناسیش؟

--آره. توکه نبودی منو لیلی جون و حاج رضا خیلی زیاد اینجا میومدیم.مش رجب مردِ مهربونیه با زنش اینجا زندگی میکنه از همون اول که حاج رضا ویلا رو ساخت آوردش تا وقتی نیستن به خونه رسیدگی کنه.آدمِ قابل اعتمادیه.

-ماشالله بیو گرافی شو در آوردیا.خوب آمارِ همه تو دستته.

تو این خونه بزرگترین اتاق برا من بود پس دیگه لازم نبود مثل بقیه،اتاقا رو ببینم و بینشون انتخاب کنم.درِ اتاق رو باز کردم یه سال بود که بخاطرِ کنکور اینجا نیومدم.همه چیز مثل اولش بود حتی کوچیک ترین تغییری هم درش بوجود نیومده بود.

درِ اتاق باز شدو آرتان اومد داخل.

-اتاقت کدومه؟

--اینجا!

-چــــــی؟؟اینجا اتاق منه.

--اتاق هردومون لیلی جون گفت.

دوباره باید رل بازی میکردیم.داشتم از اتاق میرفتم بیرون که آرتان گفت:

-آندیا میری بیرون یه چیزی برام بیار بخورم خیلی گشنمه.

--باش.اتفاقاً خودمم گشنه م

رفتم پایین لیلی جون طبق معمول هنوز از راه نرسیده مشغول غذا پختن بود.

-مامان غذا چیه؟

--ماکارونی و کوفته تبریزی دخترم.

-کمکت کنم؟


romangram.com | @romangram_com