#مسافر_پارت_19
-دخترم؟
-جانم؟
-اونجا رو آرتان زده؟
به گوشه لبم دست کشیدم و گفتم:
--بله لیلی جون.
ماجرا رو براش تعریف کردم ،از اینکه پسرش نتونسته بود خودش رو کنترل کنه افسوس خورد.
-دخترم من میرم باهاش صحبت کنم.
تا اومدم بگم نرو بدتر میشه رفت!
تقریباً نیم ساعت گذشت،صدای لیلی جون رو شنیدم که به آرتان میگفت:
-خب چه عجله ای داری پسرم میموندین دیگه.
--نه مامان بریم بهتره.
-هرجور راحتی پسرم .مرغت یه پا داره مثل بابات.
آرتان اومد تو آشپز خونه و با عصبانیت گفت:
-بریم!
میدونستم بگم نه،یه فاجعه دیگه رخ میده پس از لیلی جون و حاج رضا خداحافظی کردم .موقع رفتن حاج رضا به آرتان گفت:
-یه مو از سرش کم بشه من میدونم و تو.
سوار ماشین شدم. آرتان بدجور سرعت میرفت و من به صندلی میخ کوب شده بودم.
-چیکار داری میکنی؟الان جفتمونو به کشتن میدی!
از سرعتش کم کرد،فهمید که ترسیدم.
در خونه رو باز کرد و گفت:
-برو تو.
خواستم برم تو اتاقم که مانعم شد.
-کجا؟
--اتاقم.
-کارت دارم.
--بگو.
با صدای بلند گفت:
-چند بار بهت گفتم نریم؟ها؟چند بار گفتم؟همینو میخواستی آره؟دلت میخواد خورد شم؟دوس داشتی با حرفای مامان و نگاهای بابا تحقیرم کنی؟خیلی آب زیره کاهی بخدا.یه گرگ تو لباس میش.من بهت نگفتم نمیخوام حرفمون نقل و نبات سرِ سفره ها باشه؟
بلندی صداش به اوج خودش رسیده انگار پشت میکروفن دستش بود.دستاش رو گذاشت رو شونه هام و محکم تکونم داد.
-گفتم یا نگفتم؟
دیگه گریه امونم نداد تا چیزی بگم از کارم پشیمون بودم.
-گمشو برو تو اتاقت ریختتو نبینم.
مظلومانه نگاش کردم و با هق هق رفتم تو اتاقم.
همیشه عادت داشتم وقتی حالم بد بود پنجره اتاقم رو باز میذاشتم و با خدا درد دل میکردم.
با گریه شروع کردم:
همیشه اسمت رو سرلوحه کارم قرار دادم.بیشتر از هر کسی دوست دارم .
ولی چرا؟چرا من؟چرا انگشتتو گذاشتی رو من که تو زندگیم اینهمه سختی کشیدم؟
چرا باید من با اینجور آدمی زندگی کنم؟نمیخواستم ازت گله کنم اما...
صدای درِ اتاقم باعث شد دیگه ادامه ندم.آرتان اومد داخل و موبایلم رو سمتم گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com