#مسافر_پارت_16
لباسامو عوض کردم و رفتم تو تختم و خوابیدم اگه خسته نبودم تاصبح بخاطر کار آرتان بیدار میموندم.
نگاهی به ساعت انداختم 12 بود هراسان بلند شدم با سرعت نور شروع کردم به غذا درست کردن.تصمیم گرفتم برای ناهار باقالی پلو درست کنم . تا کارا رو راست و ریس کردم ساعت 2 شده بود.به خونه نگاه کردم همه جا تمیز بود نیاز به نظافت نداشت رفتم سراغ اتاق خودم مرتبش کردم و لباس مناسب پوشیدم ،برای اولین بار درِ اتاقِ آرتان رو باز کردم رفتم داخل اتاق بزرگی بود،خیلی هم مرتب بود اصلا فکر نمی کردم آرتان اتاقشو تمیز کنه.رفتم جلو آینه از رو میزش شیشه عطرش رو برداشتم بوی تلخش بینی م رو نوازش داد.صدای در اومد، ترسیدم!!
شیشه عطر از دستم افتاد خم شدم تا برش دارم که درِ اتاق باز شد و آرتان اومد داخل.لال مونی گرفته بودم.نگاهش بین منو شیشه عطر در حرکت بود که زبون بازکردم و گفتم:
-ببخشید باور کن نمیخواستم اینجوری شه
--ایرادی نداره
سرمو انداختم پایین و با تاسف از اتاق رفتم بیرون.
میز رو چیدم آرتان از اتاقش اومد و نشست سرِ میز.داشتیم غذا میخوردیم که من سرِ صحبت رو باز کردم:
-عذر میخوام
--دیگه حرفشو نزن یه شیشه عطر ارزش نداره که اینقدر ناراحت باشی.حالا بخند
لبخند زدم..واقعاً مهربون شده بود.!!
-آرتان؟
-جان؟
یامان الان وقت گفتن این کلمه بود؟فکر کنم قلبم دیگه نمیزنه
-چی شد که غذا از بیرون نگرفتی.
خندید و گفت:
--مگه دوباره میخوای مصمومم کنی؟
- نه منظورم اینه که بهم اعتماد پیدا کردی.
بعد از شستن ظرفا رفتم تو اتاقم یکم کتاب خوندم طرفای ساعت 6 بود رفتم حموم .
ازحموم که اومدم یه تاپ و شلوارک کوتاه مشکی پوشیدم و موهای خوش حالتم رو ریختم رو شونه هام و رفتم تو هال.
-فکرمیکردم رفتی شرکت
نگاهش رو از انگشتای پام تا صورتم کشید.
--نه کارام سبک بود موندم خونه یکم استراحت کنم.
-چای میخوری؟
-آره
سینی رو گذاشتم رومیز و خودم با فاصله کمی از آرتان روی مبل نشستم.
-راستی مامان گفت میای شمال؟
--من؟
-آره.
--تنهایی؟
-نه با من آخه تا تو نیای که من نمیرم یادت که نرفته قرامون چی بود.
-نه یادم نرفته
حوصله نداشتم شام درست کنم زنگ زدم و پیتزا سفارش دادم.شام رو درسکوت خوردیم بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم .
خواستم بخوابم ولی فکر و خیال نمیذاشت همش این پهلو اون پهلو میشدم.ساعت 6 بود که چشام گرم شد با صدای آلارم گوشیم بیدارشدم یه مسیج داشتم.آرتان بود:
**نیم ساعت قبل از اتمام کلاس بهم خبر بده بیام دنبالت**
-تو دلت برای من نسوخته آرتان خان دلت برا مریم یا به قول خودت ماری جونت تنگ شده.ولی کور خوندی ،امروز میبینیم کی با اعصابش بازی میشه.
صبحونه م رو خوردم و رفتم دانشگاه.همین که پام و گذاشتم داخل کلاس مریم اومد سمتم.
-ســـــلام عزیزم.خوبی؟چطوری ؟داداشت خوبه؟
اصلاً ازش خوشم نمی اومد خیلی قیف و نچسب بود.با سردی جواب دادم:
--سلام.
-عزیزم من امروز فقط اومدم جزوه بگیرم؟داداشت امروز میاد؟
--نه
-پس من میرم خداحافظ
romangram.com | @romangram_com