#مسافر_پارت_15


ولبخند زنان بهشون نزدیک شدیم.

-سلام حالتون چطوره آقای پارسیان ایشون

به خانومی که کنارش ایساده بود اشاره کرد.وادامه داد:

-خانوم بنده هستن.

آرتان با اون خانوم احول پرسی کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:

-ایشون هم خانوم من هستند.

منم سلام و احول پرسی کردم ، با آرتان رفتیم و یه گوشه ای نشستیم.

-آرتان؟

--بله؟

این یه ماه که آرتان رو کمتر میدیدم باعث شده بود اخلاق و رفتارم باهاش نرم تر بشه.

-میگم ..چیزه ..اگه ناراحت نمیشی میشه دیر نریم خونه؟

مهربون نگام کرد وگفت:

--باش

نمیدونم چرا اما دلم لرزید شاید اولین باری بود که اینجوری بهم نگاه میکرد.

-آندیا؟

--بله؟

-امشب خیلی خوشگل شدی؟

سرمو انداختم پایین وگفتم:

--ممنون

حوصله اینجور مهمونیا رو نداشتم آخه با کسی آشنا نبودم و برام کسل کننده بود.

نالیدم:

-آرتان؟

نگران نگام کرد و گفت:

--چی شد؟خوبی؟

-آره فقط بریم.

--اتفاقی افتاده؟

-نه فقط خسته شدم

--باش بیابریم

داشتیم از باغ می اومدیم بیرون تا جایی که ماشین پارک بود باید به قسمتی رو پیاده میرفتیم.

-آرتان؟

--هوم؟

-ناراحت شدی؟

--در چه موردی؟

-اینکه بهت گفتم بریم

-- نه عزیزم

لپام گل انداخت.فکر کنم خودش هم فهمید چی گفته آخه دیگه تا برسیم خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم.

درِ آسانسور باز شد و رفتیم داخل یعنی اول آرتان رفت بعدش من.

شالم داشت از سرم می افتاد ولی چون تو آسانسور بودیم بهش دست نزدم.شالم افتاد!

آرتان سرش رو برد تو موهام و نفس عمیقی کشید.خدایا کمکم کن خداجونم چرا نمیرسیم؟

طبقه بیستم...

آخیش درِ آسانسور باز شد،فوراً با کلید خودم در رو باز کردم و رفتم داخل خونه قبل از اینکه آرتان بیاد رفتم تو اتاقم.


romangram.com | @romangram_com