#مسافر_پارت_14

لیلی جون خیلی اصرار داشت شب پیشمون بمونه ولی آرتان چیزی درِ گوشش گفت که خندید و گفت باش من میرم خونه. لیلی جون رو رسوندم خونه خودشون و با آرتان رفتیم خونه.

بعد از دوهفته کل کل کردن و دعوا من رفتم دانشگاه .داشتم از کلاس می اومدم که موبایلم زنگ زد.اه مغرور خان بود!!!

-کجایی؟

--علیک سلام

-جواب ندادی؟

--تو کلاسم دارم میرم خونه

-وایسا اومدم

از تعجب شاخام در اومده بود.

رفتم جلو درِ دانشگاه و دیدم با یکی از این دختر سوسولا گرم گرفته حسابی.اسم دختر مریم بود دوستاش ماری صداش میکردن.به ماشین نزدیک شدم و با تعجب به هردوشون نگاه کردم مریم لبخند گشادی تحویلم داد.

مریم-سلام آندیا جون نگفته بودی همچین داداش باکمالاتی داری

آرتان- تو صاحب اختیاری ماری جون

کم مونده بود غش کنده دخترِ ایکبیری

-خب دیگه مریم ما میخوایم بریم خداحافظ

مریم-خداحافظ، آرتان جونم یه قرار بذار همو ببینیم

آرتان به سمت خونه حرکت کرد تو راه هیچی نگفت.

-اَه ببین چیکار کردی از فردا این دخترِ میچسبه به من

--از اینکه دختره بهت بچسبه ناراحتی یا حسودی میکنی؟

-چی...؟؟؟حسودی؟مثل اینکه یادت رفته قرارمون چی بود ما مال هم نیستیم پس الکی تلاش نکن.

صورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود.

اینم دومیش مغرور خان حالا میبینی تازه اینا برات کَمَن کاری میکنم از کرده خودت پشیمون شی هنوز منو نشناختی .

-ماه آینده یه مهمونی دعوتیم از طرف شرکتی که تازه باهاش قرار داد بستم.

--خب به من چه!

-خودتو لوس نکن همه میدونن ما باهم ازدواج کردیم.

-اگه دستور ندی میام

-باش فقط سعی کن آبروم رو نبری

-هه خوبه گفتی وگرنه نمیدونستم.

آرتان در رو برام باز کرد و رفتم داخل.

از اون موقع که مصموم شد دیگه بهم اعتماد نداره همش غذا از بیرون میگیره البته فقط برا خودش منم برا خودم غذا های خوشمزه درست میکنم و اشتهاش رو قلقلک میدم ولی خب چون از جونش میترسه و خیلی مغروره نمیتونه بگه به منم از غذات بده.

دیگه زندگی برام عادی شده بود.اگه آرتان صبح زود میرفت شب دیر می اومد یا اصلاً نمی رفت و همش تو خونه بود برام فرقی نداشت همه فکر و ذکرم شده بود درس و درس و درس.سعی میکنم سرم تو لاک خودم باشه و کمتر باهاش صحبت کنم گاهی اوقات فقط موقع ناهار میدیدمش بضی وقتا هم شبا اینقدر دیر می اومد و صبح زود می رفت که نمیدیدمش.

روز مهمونی فرارسید.طبق معمول آرتان صبح زود رفت و حتی برای ناهار هم نیومد.تو این چند وقت اینقدر برای امتحانا درس خونده بودم که دل ودماغ هیچ کاری رو نداشتم.یه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم اگه گرسنه نبودم همون رو هم نمی خورد.

مهمونی ساعت 9 شب بود.رفتم تو اتاقم تا حاضر شم چون میدونستم آرتان میاد بخاطر آبروش هم که شده میاد. موهای بلندم رو صاف کردم چون مدل موهام تیکه ای بود اینجوری خیلی بهم می اومد.یه کت و دامن مشکی جذب که دامنش تا بالای زانوم بود به همراه جوراب های بلند مشکی ش پوشیدم .دستی به صورتم کشیدم وآرایش م رو با یه رژِ قرمز به اتمام رسوندم. آخرش هم کفش های ورنی قرمز م رو با شال و کیفم سِت کردم،از اتاقم رفتم بیرون بی هوا سرم رو انداخته بودم پایین و راه میرفتم که یهو به دیوار خوردم سرمو بلند کردم خواستم از سمت دیگه رد شم اما دیدم دیوار نبود آرتان بود صاف تو چشمام نگاه میکرد دست و پام رو گم کرده بودم.

-م ... من ...من آماده م بریم؟

-بریم

سوار ماشین شدیم درسته که اصلا حوصله مهمونی نداشتم ولی بخاطر آرتان رفتم.

چی...؟؟؟!!! تو چِت شده دختر؟ بخاطر آرتان؟بخاطر آرتان نه بخطر آبروی آرتان چون گناه داره دلم برا ش میسوزه.وای خدا چرا افکار من اینقدر تغییر کرده؟اصلا من دیگه فکر نمیکنم.

-نمیری پایین؟؟

--ها؟؟چی گفتی؟

-میگم رسیدیم نمیری پایین؟

-آها باش .

آرتان ماشین رو پارک کرد و به سمت من اومد دستمو محکم گرفت.گرمای دستش بهم آرامش میداد.

آرتان رفت سمت یه زن و مرد و آروم بهم گفت:

-این پسرِ صاحبِ اون شرکتیِ که باهاش قرار داد بستم.

romangram.com | @romangram_com