#مسافر_پارت_119
بالاخره روز موعود رسید ...البته برای آیدا روز موعود بود که خیلی عجله داشت
با اصرار آیدا و خاله مهناز من همراه آیدا به آرایشگاه رفتم...
آیدا بعد از اینکه مانتو و شالشو درآورد نشست روی صندلی و آرایشگر مشغول درست کردن موهاش شد
نگاهی به ساعت انداختم تقریباً یک ربع به 9 بود حسابی دلم میخواست بخوابم ولی به زور خودمو تحمل میکردم...
از فرصت استفاده کردم و به ملیکا اس دادم:
-سلام بر دوست بی معرفت
بعد از مدتی جوابش اومد:
-بیشعور احمق خواب بودما همیشه منو از خواب بنداز
لبخند زدم و گفتم:
-جات خالی الان تو آرایشگاهیم با آیدا حسابی حوصله م سر رفته
-پس اون بی پدر اونجا چیکار میکنه؟
منظورش آیدا بود...چون آیدا باباشو تو بچگی از دست داده بود ملیکا هر وقت که میخواست باهاش شوخی کنه میگفت بی پدر...
-دلقک که نیست بیچاره...خبه خبه زیاد دور برندار وقت ندارم باید برم حاضر شم امشب دیر بیای پوست سرتو میکنم
همیشه عادت داشتیم هر کدوممون که اس میدادیم خودمون هم زودی تمومش میکردیم
-باش نی نی رو ببوس
تقریباً ساعت 2 بود که آرایشگر گفت:
-خانوما بفرمایید ناهارتون رو میل کنید
خاله مهناز به محمد گفته بود تا برامون ناهار بیاره...
ناهارو سرسری خوردیمفمنم نشستم رو صندلی کناره آیدا تا ترتیب منو هم بده...:|
اصلاً متوجه گذر زمان نشدم همش تو فکر بودم ... یه وقت به خودم اومدم که آرایشگر داشت صورتمو آرایش میکرد
نگاهی تو آینه به خودم انداختم...
از مدل موهام خوشم اومد... خودم بهش گفته بودم که شنیون نکنه ...مهای بلندم همراه با فر عربی بازو هامو پوشونده بود ...
آرایشگر دستی به شونه م زد و گفت:
-دخترم ... کار شما تموم شد...
نگاهی تو آینه به خودم انداختم :
دیگه خبری از اون اندیای عبوس چندماه پیش نبود دقیقاً همون آندیای دوران مجردی بودم البته تو آیینه با لبخندی که چاشنیش کرده بودم...
رفتم ت اتاق پرو و لباسمو پوشیدم...کفشای ورنی پاشنه بلندم و هم پام کردم
همیشه لیلی جون بابت این کفشایی که میپوشم دعوام میکنه البته از وقتی که فهمیده بار دارم
از اتاق پرو که خارج شدم نگاهی به آیدا انداختم و گفتم:
-آیدا جان خواهری من دیگه میرم
همونطور که چشاشو بسته بود تا آرایشکر براش خط چشم بکشه گفت:
-ای بابا کجا میخوای بری وایسا دیگه الان آرایشم تموم میشه
باشه ای گفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم تقریباً نیم ساعت که گذشت آرایش صورت آیدا هم تموم شد...ساعت 6 بود که آیدا با لباس عروسی که پوشیده بود از اتاق پرو خارج شد...
خیلی تو اون لباس با نمک شده بود چند تا عکس تکی ازش گرفتم و موبایلم رو دادم به یکی از شاگردا و گفتم تا از جفتمون عکس بگیره...
گونه ی آیدا رو بوسیدم و گفتم :
-ماه شدی عزیزم
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-ماه بودم
اخم شیطونی کردم :
-این کارا رو بذار برای آخر شب محمد خریداره
بعد از اینکه هزینه ی آرایشگاه رو حساب کردم از اونجا خارج شدم و با یه آژانس خودمو به خونه خاله طیبه رسوندم ... چون قرار بود مراسم عروسی اونجا برگزار بشه
romangram.com | @romangram_com