#مسافر_پارت_118
دستمو آوردم بالا و سیلی محکمی زیره گوش پرهام خوابوندم درکمال ناباوری داشت منو نگاه میکرد... اگه یه لحظه اونجا میموندم اشکام سرازیر میشد ...
با سرعت به سمت خونه دویدم و از آلاچیق دور شدم و زیره لب به آرتان که دستی دستی بدبختم کرده بود لعنت میگفتم...
بالاخره هرجور شد خودمو به داخل خونه رسوندم و سعی کردم چهره م رو عادی نشون بدم
لیلی جون که مشغول صحبت بود به سمتم برگشت و گفت:
-چی شد مادر چرا اومدی؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
-یکم خسته شدم...
به دنبال من همه وارد خونه شدن.
اینقدر کلافه شدم که نفهمیدم شب چطور گذشت...
فردای اون روز آیدا اومد خونه و کلی باهام حرف زد بعد از یکی دو ساعت که حسابی مخمو خورد گفت:
-آندیا راستی محمد قراره این واحد کناریه شمارو بخره
لبخند زدم،کلی ذوق کردم آخه اگه لیلی جون نمیومد خیلی تنها میشدم...اینجوری خیلی بهتره روزایی هم که لیلی جون نباشه آیدا هست...
-وای جدی میگی؟عالی شد!
-آره بخدا خیلی خوب شد...همش نگران بودم جایی که میریم و دوست نداشته باشم ولی اینجوری نشد خدا رو شکر
یکی زدم پس کله ش که دادش در اومد:
-کثافت برا چی میزنی...
خندیدم و گفتم:
-مشنگ جان خب اگه خونتون رو دوست نداشتی عوضش میکردی دیگه چرا نگران باشی؟خونه که برات خواستگار نیست یه دونه باشه اونم محمد...
و به دنبال این حرف با هم خندیدیم
همراه آیدا رفتیم مزون تا لباس عروس انتخاب کنیم
آیدا نگاهی به ژورنال و نگاهی به مانکنا انداخت و گفت:
-اینو خیلی دوست دارم
با دست به لباس عروسی توی ژورنال بود اشاره کرد
به نظر منم قشنگ بود یه لباس عروسی دکلته که قسمت سینه ش با سنگای ریز و درشت نقره ای رنگ تزیین شده بود قسمت دامنش هم زیاد پفکی نبود درکل یه لباس عروس شیک و ساده بود
آیدا هیچ وقت از لباس عروسای پر زرق وبرق خوشش نمی اومد... همیشه دوس داشت لباسش در عین سادگی شیک و جذاب باشه...
-آره خیلی قشنگه هم ساده س هم شیکه
آیدا رفت داخل اتاق پرو تا لباس عروس مد نظرشو بپوشه...
بعد از چند دقیقه که منتظر موندم تا آیدا لباسشو بپوشه خاله طیبه و خاله مهناز هم به ما ملحق شدن...بعد از سلام احوال پرسی یکی از فروشنده ها صدامون کرد:
-ببخشید خانوما...!!!عروس خانوم منتظرتونن
از لفظ عروس خانوم خیلی خوشم اومد...یاد اون موقع افتادم که با آرتان رفتیم برای خرید وسایل خونه
با صدای خاله مهناز به خودم اومد و افکار مزاحمو پس زدم
-نمیای دخترم؟
-چرا...چرا خاله الان میام
همراه خاله مهناز و خاله طیبه به سمت اتاق پرو رفتیم ...آیدا درِ اتاقو باز گذاشته بود و مشغول دیدن خوش تو آینه بود
آیدا رو که دیدم و فوراً گفتم:
-وای الهی قربونت برم آبجی چقدر خوشگل شدی ماه شدی تو این لباس
آیدا لبخند زد و محکم در آغوشم کشید...
خاله مهناز و خاله طیبه که اشک تو چشاشون جمع شده بود کلی از آیدا تعریف کردن و قربون صدقه ش رفتن فکر کنم آیدا دو کیلو چاق شد با این همه تعریف و تمجید
بالاخره آیدا لباس عروس رو پسند کرد و بعد از اون هرکدوممون رفتیم خونه خودمون...
دو روز بعد از خرید لباس عروس ...قرار شد که جهیزیه آیدا رو بیارن خونه ش
حسابی ذوق کرده بودم از طرفی هم کاره پارکت و کاغذ دیواری اتاق نی نی تموم شده بود و با خیال راحت به خریدام میرسیدم
یه پیراهن بلند مشکی که آستیناش تور طرح دار بود و تا پایین یقه ش حلالی میومد و دامنش هم همراه پارچه حریر همرنگش بود،قسمت کمرش هم با سنگای نقره ای تزیین شده بود
romangram.com | @romangram_com