#مسافر_پارت_117


-آره عزیزم نگاهی به ساعت بندازی خودت متوجه ماجرا میشی

به میز ناهار خوری اشاره کرد

-بشین تا برات ناهار بیارم

نگاهی به ساعت انداختم...

وای خدای من ساعت 4 بود یعنی من از دیشب تا حالا خواب بودم؟

با نگرانی رفتم پیش لیلی جون و روی صندلی نشستم:

-مامان؟چرا من اینقدر زیاد خوابیدم؟نکنه مشکلی دارم؟

یه ظرف برنج با خورشت قیمه گذاشت جلوم و با خنده گفت:

-نه دخترم همه ی خانومای باردار زیادمیخوابن تازه تو دیشبم خیلی خسته شدی هم پای من بیدار بودی عزیزم

لبخند زدم و مشغول غذا خوردن شدم...

*****

یکی از همون بلوزایی که دیروز خریده بودم و انتهاب کردم و پوشیدم...رنگ زردش خیلی به چشم میومد شلوار کتان مشکی با کفشای ورنی زردمو پوشیدم و بعد از اینکه آرایش ملایمی کردم مانتو مشکی جذب پوشیدم و شال زرمو سرم کردم و از اتاق خارج شدم...

به همراه حاج رضا و لیلی جون به سمت خونه ی آقای توکلی راه افتادیم ...

وقتی رسیدیم خانواده ی عمو مصطفی،خاله مهناز و آیدا هم پشت سرمون رسیدن

بعد از سلام احوال پرسی همراه آیدا و پارمیس به اتاق سابق پارمیس رفتیم و تعوی لباس کردیم

به پیشنهاد پارمیس به محوطه ی باغ رفتیم

هنوز هم مثل همون قدیما خونه شون قشنگ بود تقریباً تو مایه های خونه ی لیلی جون بود

من،آیدا،پارمیس،حامد،محمد و پرهام در آلاچیقی که ته حیاط بود نشستیم و مشغول صحبت شدیم:

دوباره پارمیس بحث دیشب رو وسط انداخت و رو به پرهام گفت:

-داداشی پس کی میخوای ازدواج کنی؟ببین خواهر زاده ت ازت پیشی گرفته ها

پرهام باکلافگی و لحن بد گفت:

-چی شده این چند شب همش بهم میگی ازدواج کنم؟خب مگه ازدواج چه سودی داره به حالم؟تنها مزیتش برای خانوماس که میتونن عقده هاشونو خالی کنن

تا این حرفو گفت منو ایدا حسابی بهمون بر خورد خواستیم بلند شیم و بریم بالا که با ایما و اشاره هایی که محمد میکرد از جامون تکون نخوردیم...

پارمیس متوجه شد ماناراحت شدیم بلافاصله گفت:

-آندیا جون آیدا جون ناراحت نشین تو رو خدا این پرهام اخلاقش همینه خیلی شوخ طبعه

و به دنبالش خندید

متوجه شدم که میخواست از دلمون در بیاره به همین خاطر سخت نگرفتم و منم بهش لبخند زدم

اما پرهام با جسارت هرچه تمام تر در جواب پارمیس گفت:

-نه خواهر جان اصلاً شوخی نکردم چرا راه دور بریم خودِ تو مگه کم به سره این بد بخت

با دستش به حامد اشاره کرد و ادامه داد:

-ناز ریختی و به خاک سیاه نشوندیش؟

حامد که نگاه ناراحت پارمیسو دید سعی کرد از دلش در بیاره و رو به پرهام کرد و گفت:

-نه پرهام جان...به شدت تکذیب میکنم من خانوممو خیلی دوس دارم

پرهام پوزخند زد :

-دِ خری دیگه

اومد سمت من و یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

-مثلاً همین خانوم دلیلش چی بوده که شوهرش ولش کرده و رفته؟ حتماً فهمیده چه بلایی سرش اومده دیگه فهمیده چه خاکی به سرش شده

آیدا همش سعی میکرد آرومم کنه ولی حسابی آمپرم زده بود بالا و کسی جلو دارم نبود...

پسره ی نفهم چطور میتونست در مورد من اینجوری صحبت کنه

چشامو ریز کردم و ازجام بلند شدم ، انگشت اشاره م رو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:

-حدِ خودتو بدون پرهام بیشتر از کپنت حرف نزن ...اگه شوهر من رفت حتماً لیاقت منو نداشت من که نبایت تقاص حماقتای اونو پس بدم؟ من یه زنم میفهمی؟چرا شماها فکر میکنین بدون شما زندگی سخته؟هــآ؟یه زن اگه بخواد با تموم لطافتش میتونه حیثیت و آبروی یه مرد رو به آتیش بکشه


romangram.com | @romangram_com