#مسافر_پارت_116
پارمیس لبخند زد و دستشو گذاشت رو شکم برآمده ش:
-دارم میرم تو 8 ماه
وای یعنی منم هشت ماهه بشم شکمم اینجوری میشه؟
لبخند زد و به طبعیت از من پرسید:
-تو چند ماهته عزیزم؟
-3ونیم
-آخی...میدونی جنسیتش چیه؟
آیدا قبل از اینکه من چیزی بگم سریع گفت:
-جینگیلِ خاله دخمله
من نمیدونم این جینگیل رو از کجاش درآورده مدادم داره تکرار میکنه
پارمیس به کاناپه تکیه داد و رو به منو آیدا گفت:
-خب پس از الان خودمونو برای خواستگاری آماده کنیم؟
با جیغی که کشیدم همه هراسان به من نگاه کردن... لبخند محوی بهشون زدم که مشغول کارشون شدن آروم به پارمیس گفتم:
-الهی...پسره؟چه بانمک ...بله بله ولی دختره من هنوز فکراشو نکرده ها...تازه شم یه خونه،یه ویلا و یه ماشین باید بهش بدین...
حامد،محمد و پرهام به جمعمون ملحق شدن و حامد گفت:
-میخرم براش
پارمیس رو کرد به پرهام و گفت:
-ببین داداش من برای پسرم عروس پیدا کردم ولی تو هنوز همسر مورد علاقه ت رو پیدا نکردی
پرهام با خونسردی کامل و بی توجه به ذوق خواهرش گوشه ای نشست و مشغول ور رفتن با موبایلش شد
کم کم مهمونا همه ی مهمونا رفتن ...
ملیحه خانوم ما با خانواده ی محمد و آیدا شون رو فردا شب به خونه شون دعوت کرد...
حسابی خسته بودم کاری هم نبود که انجام بدم همه ی خونه رو خاله مهناز و خاله طیبه به همراه لیلی جون جمع جور کرده بودن
از لیلی جون بابت تموم زحماتی که کشید تشکر کردم
و به حاج رضا هم که میرفت سمت اتاق مهمون شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم
بعد از اینکه لباس خوابمو تنم کردم رفتم سراغ دفتر خاطراتم تصمیم گرفتم هر شب توش اتفاقات روزمره م رو بنویسم...
به نام خدا
امروز 7/4/92 متوجه جنسیت نی نیم شدم
دختره همیشه آرزو میکردم یه روزی دختر دار بشم و حالا این آرزو داره به حقیقت می پیونده
پارمیس بهم گفت برای دخترم میاد خواستگاری آخه بچه ش پسره
هنوز سرگردونم نمیدونم وقتی دخترم بدنیا بیاد باید بهش چه توضیحی بدم
**
خودم خوب میدونستم دارم راجع به چه چیزی صحبت میکنم اگه یکی دوکلمه ی دیگه مینوشتم میزدم تو جاده خاکی ...
دفترمو بستم و گذاشتمش لای لباسام ...هیچ وقت نمیخواستم کسی از چیزایی که نوشته بود مطلع شه
رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم من به آرامش نیاز داشتم و طولی نکشید که این آرامشو با خواب بدست آوردم
با احساس سرو صدا از خواب بیدار شدم شنل لباس خوابمو پوشیدم و از لای در نگاهی به بیرون انداختم...چیزی متوجه نشدم ولی فقط صدای لیلی جونو شنیدم که داشت با یه نفر خداحافظس میکرد...بیخیال رفتم تو حموم اتاقم و یه دوش گرفتم چون میدونستم یه تاپ آسین حلقه ای مشکی کلاه دار با شلوارک هم رنگش پوشیدم و موهامو بالای سرم دم اسبی بستم
کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق خارج شدم
لیلی جون با دیدنم اومد سمتم و گفت:
-به به سلام مامان کوچولو ساعت خواب دخترم ...عصر بخیر
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-سلام...عصر؟
romangram.com | @romangram_com