#مسافر_پارت_115
حاج رضا که قضیه رو گرفته بود لبخندی زد روی کاناپه نشست
طولی نکشید که سرو کله ی مهمونا پیدا شد...سرگرم بحث بودیم که دوباره صدای اف اف اومد
لیلی جون از جاش بلند شد و درو باز کرد
مینا که حسابی از نوک دماغش به بقیه نگاه میکرد گفت:
-آندیا جون؟منتظر کسی هستین؟
آیدا که به همراه محمد کنار من نشسته بود زیره لب گفت:
-آخه به تو چه ربطی داره فوضول؟
با شنیدن این حرف سعی کردم خنده م کنترل کنم رو کردم به مینا که دستشو محکم دور بازوهای فکستنی شوهرش حلقه کرده بود
-آره عزیزم یکی از دوستای خانوادگی هستن
آیدا دستی به گردنش کشید و غر زد:
-خجالتم نمیکشه
با شنیدن صدای خانواده ی آقای توکلی از جا بلند شدم و به طرف در رفتم
آقا یوسف و ملیحه خانوم (همسر آقای توکلی) وارد شدن و پشت سرشون پسر ،دختر و دامادشون اومدن...
رفتم جلو و با ملیحه خانوم احوالپرسی کردم:
-سلام ملیحه خانوم خوش اومدین
رو به روی آقا یوسف ایستادم و به تکون دادن سر اکتفا کردم :
-سلام خوش اومدین آقا یوسف بفرمایید
بعد از احوال پرسی با خانواده ی توکلی رفتم سر جام نشستم ...
آیدا دوباره زیره گوشم گفت:
-این پسره پرهام چقدر به تو نگاه میکنه
به دنبال این حرفش به پرهام پسر آقای یوسفی نگاه کردم
-دروغگو خیلی خری احمق
البته این حرفا رو خیلی آروم گفتم تا کسی متوجه نشه
بعد از کمی گپ و گفت ملیحه خانوم رو کرد به لیلی جون:
-آقا پسرتون تشریف ندارن؟
با گفتن این حرف حالم عوض شد چیزی نگفتم و به پارمیس دختر آقای یوسفی نگاه کردم که مشغول صحبت با شوهرش بود
اگه آرتان هم یکم مرد بود و منو نمیذاشت و حاجی حاجی مکه منم....
ندای از درونم بهم هشدار داد:
-مگه قرار نبود خودتو بچه رو اذیت نکنی؟
رو همه ی دردام سرپوش گذاشتم و مشغول گوش دادن به حرفای لیلی جون و ملیحه خانوم شدم...
به اطرافم نگاه کردم هر کسی با یه نفر صحبت میکرد
لیلی جون با ملیحه خانوم
پارمیس با حامد شوهرش
حاج رضا،عمو مصطفی،آقا یوسف و پرهام هم مشغول بحثای سیاسی بودن
مینا و شوهرش،عمه رویا و خاله لاله ،محمد و آیدا،خاله طیبه و خاله مهناز،عمو افشین و عمو محمد،روهام و رامبد...
هر کدوم به یه نحوی خودشونو مشغول کرده بودن..ولی من فقط نظاره گر بودم ...ولی همین که دارم مامان میشم خودش یه دنیا می ارزه...
بعد از شام خانوما مشغول صحبتای معمولی شدن آقایون هم رفتن توقسمت پذیرایی و کنارِ میزِ شطرنج نشستن و بازی میکردن...
منو پارمیس و آیدا کناره هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم اما مینا اصلاً باهامون قاطی نشد...
رو کردم به پارمیس و گفتم:
-پارمیس جون چند ماهته عزیزم؟
آخه خیلی شکمش گنده بک بود حس فوضولی داشت قلقلکم میداد
romangram.com | @romangram_com