#مسافر_پارت_114
-آندیا؟بیام تو
فوراً و بدون هیچ معطلی گفتم:
-بیا عزیزم
آیدا اومد و درو پست سرش بست رژ لبمو زدم و برگشتم نگاش کردم...
تا منو دید لبخند زد:
-وای ماه شدی...این لباس چقدر بهت میاد آندی
آندی ...آندی...اولین کسی که بهم گفت آندی آرتان بود...
افکار بیهوده رو از دهنم دور کردم و نگاهی خریدارانه به آیدا انداختم:
-تو که خوشگل تر شدی شیطون!چیشده؟میخوای هنوز هیچی نشده کارخونه قندسازی تودل محمدِ بیچاره راه بندازی؟
ابرو هامو چند بار انداختم بالا و ادامه دادم:
-هنوز یه هفته مونده ها...!!!
واقعاً ملوس شده بود یه لباس آبی کاربنی یقه چپ و راست پوشیده بود ...لباسش طوری بود که از زیرِ سینه یکم گشاد میشد و همینم زیباییش رو دو چندان میکرد...شلوار جین مشکی ش هم که حرف نداشت...
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
-تو کی رفتی لباس آوردی؟؟
خندید از توی نایلون صندل های آبی شو درآورد
-به محمد گفتم بیاره..
آیدا مشغول آرایش صورتش شد و منم موهای بلندمو دم اسبی بالای سرم بستم و یه کلیپس مشکی بزرگ هم روش زدم ...دیگه عادت کرده بودم که هر وقت شال میندازم باید کلیپس بزنم...نگاه آخرو تو آینه به خودم انداختم و در آخر هم شال مشکی م رو سرم کردم و همراه آیدا از اتاق خارج شدم...
لیلی جون،خاله مهناز و خاله طیبه هر کدوم مشغول کاری بودن سعی داشتن زودتر کارا رو قبل از اومدن مهمونا به اتمام برسونن...ولی تا ما رو دیدن دست از کار کشیدن...
لیلی جون که اشک تو چشاش حلقه زده بود گفت:
-الهی فداتون بشم چه زود بزرگ شدین شماها
بعد رو کرد به خاله مهناز که حالش دست کمی از اون نداشت
-میبینی مهناز انگار همین دیروز بود که میرفتن راهنمایی
خواستم بحثو عوض کنم و از اون حال بیارمشون بیرون سریع گفتم:
-راستی مامان حالا کیا دعوتن؟
هر سه انگار با این حرفم یاد کاراشون افتادن و هر یک به سویی رفتن لیلی جون از آشپزخونه گفت:
-عمه رویا و بچه هاش،خاله لاله و خانواده ش،سپهر و مادرش،آقای توکلی و خانواده ش و خودا مون...
روی کاناپه نشستم و پاهامو روی هم انداختم:
-اِ مگه آقای توکلی اینا اومدن ایران؟
آقای توکلی یکی از دوستای خانوادگیمون بود که بخاطر درس پسرش چند سال پیش از ایران رفتن و دیگه خبری ازشون نداشتیم...فقط حاج رضا و لیلی جون اونم تلفنی باهاشون در ارتباط بودن...
آیدا با ادا و اطفار اومد کنارم نشست
-اه این دختره ی قیف هم میاد
لبخند زدم و گفتم:
-ولش کن بابا تحویلش نگیر
لیلی جون با ظرف آجیل اومد سمتمون و ظرفو گذاشت روی میز:
-آره مادر اومدن تازه دختر اونم حامله س نمیدونی وقتی دعوتشون کردیم چقدر خوشحال شدن
خب اره... دختر اونم حامله س ولی تفاوتش اینه که شوهرش مثل کوه پشتشه...
با صدای اف اف به خودم اومدم و درو باز کردم حاج رضا،عمو مصطفی و محمد اومد
بعد از سلام و احوال پرسی حاج رضا پیشونیمو بوسید:
-خوبی دخترم
با شنیدن این حرف تا گوشام سرخ شدم
لیلی جون که حالمو دید فوراً گفت:
-حاج رضا ای بابا بذار از راه برسی بعد
romangram.com | @romangram_com