#مسافر_پارت_113
-جدی جدی هفته بعد عروسیتونه؟
لبخند زد و گفت:
-آره محمد گفت تو خونه ی خودشون عروسی بگیریم برا همین زیاد مشکلی نداریم تنها دلهره م لباس عروس و کارتاس
لبخند تلخی زدم:
-آها...
این چه رفتاریه دختر؟آخه چرا احمق شدی اینا به اندازه ی کافی بخاطرت کارشونو عقب انداختن اگه همون یکی دو ماه پیش که کله ت بوی قورمه سبزی میداد عروسی میگرفتنم نمیتونستی بهشون چیزی بگی...یعنی در واقع به ربطی نداره تازه خیلی مرعاتتو کردن دو ماه دندون رو جیگر گذاشتن...اگه خودت بودی همچین کاری میکردی؟؟
با خودم کلنجا میرفتم که آیدا دستشو گذاشت رو دستم و با ناراحتی گفت:
-عزیزم ناراحت شدی؟الهی بمیرم قصد اذیت کردنتو نداشتم بخدا آخه محمد خیلی اصرار کرد برای همین قبول کردم
به دنبال این حرف سرشو برد تو گوشیش و ادامه داد:
-الان زنگ میزنم بهش میگم که همه چی کنسله الهی قربونت برم تو الان بارداری بخاطر این چیزای کوچیک خودتو ناراحت نکن
تا خواست شماره ی محمد و بگیره فوراً گفتم:
-نه آیدا ...نه ...بخدا من ناراحت نیستم اصلاً چرا باید ناراحت باشم؟
با دیدن قیافه ی پشیمون آیدا لبخند زدم
-دیوونه این چه قیافه ایه عروس خانوم؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
-ببخشید...!!!
خندیدم...خواستم از دلش درآرم آخه طفلی کم در حقم لطف نکرده بود...مثل خواهر همیشه پیشم بودچه از دوره راهنمایی که باهاش آشناشدم چه به الان
سرمو خم کردم و بهش نگاه کردم:
-آیدا؟خواهری؟توچشام نگاه کن!!
سرشو آورد بالا تا خواست چیزی بگه پریدم وسط حرفش:
-هیششش...دیوونه من همه ی اتفاقات خوب و بد چند ماه پیشو فراموش کردم الانم دارم باخیال راحت و آسوده زندگیمو میکنم
چشامو ریز کردم و گفتم:
-کی از عروسی بدش میاد که من دومیش باشم؟از خدامه دختر تازه دخترمم با خودم میارم اجازه هست؟
آیدا لبخند تلخی زد و دستمو گرفت:
-بگو جونِ نی نی ناراحت نشدی
یه تای ابرو دادم بالا:
-نه عزیزم برای چی باید ناراحت بشم؟به جون نی نی که حاضرم جونمو ندیده براش بدم ناراحت نشدم...
با شنیدن این حرفم لبخند به صورتش برگشت
-آها حالا شدی دخترِ خوب
نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 7:30 رو نشون میداد و رو به آیدا گفتم:
-پاشو پاشو آتیش کن که دیگه سرو کله ی مهمونای گرام پیدا میشه
به اصرار آیدا نشستم تو ماشین و اون صورت حسابمونو پرداخت کرد...
*******
تقریباً ساعت 8 بود که رسیدیم خونه من یه راست رفتم تو حموم
بعد از یه دوش 10 دقیقه ای اومدم بیرون و از بین لباسایی که امروز خریده بودمشون یه پیراهن آستین سه ربع مشکی از جنس حریر که بلندیش تا زیرِ باسنم بود و سر آستیناش و دور یقه ش با سنگ های مشکی تزیین شده بود،انتخاب کردم
خواستم شلوار جین بپوشم اما منصرف شدم ، شلوار کتان سفید با صندل مشکی های پاشنه بلندمو پام کردم
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم ...
این چند وقته اصلاً آرایش نکرده بودم اما امشب با تموم شبا فرق میکنه امشب مهمونی مختص نی نی کوچولوی خودمه
دستی به شکمم کشیدم و لبخند زدم
بعد از اینکه دستی تو صورتم بردم نگاهی دگر بار به خودم تو آینه انداختم تنها چیزی که کم بود یه رژ لب بود...
رژ لب قرمزمو از رو میز برداشتم تا خواستم بزنم آیدا در زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com