#مسافر_پارت_110

آیدا چرخی زد،به تخت دو نفره ای که وسط اتاق خودنمایی میکرد اشاره کرد و گفت:

-امم به جای این تخت یه کنسول خوشگل بذاریم

-ما فقط میریم وسایلو انتخاب میکنیم بعد دیزاینر میاد خودش دیزاین میکنه

-باشه ولی به درو دیوار اتاق نگاه کن

نگاهی به دیوار انداختم :

-آره باید رنگش عوض بشه صورتی خیلی ناز تره

چند بار ابرو هاشو انداخت بالا و گفت:

-آندیا نظرت راجع به کاغذ دیواری چیه؟

-آره اون بهتره

-پس،فردا بریم انتخابش کنیم امروز زیادی خسته شدی

-باشه عزیزم

یکم تو اتاق نشستیم و در مورد دانشگاه صحبت کردیم.

آیدا ترم 2 عمران بود و من بخاطر این نی نیه خوش قدم یه ترم مرخصی گرفتم برای همین یه ترم از آیدا عقب ترم...از لحاظ شغل خیالمون راحت بود آیدا میرفت تو شرکت آقا مصطفی و من هم میرفتم تو شرکت حاج رضا...حاج رضا و آقا مصطفی یکی از بزرگ ترین سرمایه گزار ها تو بخش ساختمون سازی در تهران بودن

رفتیم تو هال،فقط خانوما بودن...

رو به لیلی جون گفتم:

-مامان پس بقیه کوشن؟

-دخترم ساعت 4 شده دیگه باید میرفتن شرکت

آره لیلی جون راست میگفت اگه بنده خدا ها خودشون صاحب شرکت نبودن باید یکسره میموندن...

کش و قوسی به بدم دادم و کنار لیلی جون لم دادم،خاله مهناز رو بهم گفت:

-دخترم تو و آیدا عصری باهم برید بیرون فقط دیر نیاید

با تعجب بهشون زل زدم و گفتم:

-برا چی؟

خاله طیبه لبخند زد و گفت:

-دخترم لیلی امشب یه مهمونی ترتیب داده ماهم الانا دیگه میخوایم شام درست کنیم تو خونه نباشی بهتره چون تو این ماها بوی غذا خیلی اذیتت میکنه

درست بود بار های اول که وقتی لیلی جون غذا درست میکرد احساس حالت تهوع بدی بهم داده بود ولی از اون به بعد لیلی جون تموم سعیش رو میکرد که من بوی غذا رو حس نکنم

با نگرانی به لیلی جون نگاه کردم و گفتم:

-مامان؟چرا فقط موقع درست کردن غذا بوش اذیتم میکنه؟وقتی میخوام بخورم اذیتم نمیکنه...

لیلی جون دستشو انداخت دور شونه م و با لبخندی مادرانه بهم نگاه کرد:

-دخترم پنج تا انگشت که مثل هم نیستن عزیزم هر خانومی توی این دوره روی یه چیزی حساسه حالا بعضیا کلاً از بوی غذا بدشون میاد بعضیا هم مثل تو فقط موقع درست کردن غذا اذیت میشن ...نگران نباش عزیزم اصلاً مشکلی نداره

خاله مهناز بهم نگاه کرد و گفت:

-آره دخترم نگران نباش طبیعیه منم وقتی آیدا رو باردار بودم مثل تو بودم فقط موقع پختن غذا ازش بدم میومد

خیالم از این بابت راحت شده بود و رفتم تو اتاقم تا برای بیرون رفتن آماده شم

رو به آیدا گفتم:

-میبینی چه دوره و زمونه ایه آدمو از خونه خودشم بیرون میکنن

هر دو باهم خندیدم و بعد از خداحافظی با لیلی جون،خاله مهناز و خاله طیبه از خونه خارج شدیم...

درِ ماشینو بستم و سوار شدم به خواست آیدا امروز با ماشین من رفتیم تو افکار خودم غرق بودم که آیدا گفت:

-عروسکیه برا خودش

برگشتم و بهش نگاه کردم:

-هوم چی؟

-تو هپروتیا ماشینتو میگم

آه از نهادم بلند شد:

-آره اینو آرتان برام خریده بود

romangram.com | @romangram_com