#مسافر_پارت_109


-چیه؟چرا زل زدین به ما؟خیلی دیر کردیم؟دیر نشده که تازه ساعت یکه

لیلی جون رو به منو آیدا گفت:

-آخه عزیزای دلم یه ساعت نشستین و چیزی نمیگین مردیم به خدا از نگرانی خب بگین چی شده تا ماهم بدونیم دیگه

آیدا لبخند زد و از داخل بسته ها ی خرید یه دامن کوتاه صورتی درآورد

همه با دیدنش خندیدن و ابراز خوشحالی کردن اولین نفر لیلی جون بود که بغلم کرد وگفت:

-الهی فدات بشم مادر دختر شیرینه ایشالله خدا بهت ببخشتش

من که لپام گل انداخته بودفقط تو نستم بگم :

-ممنون

همه بغلم کردن بالاخره نوبت به ناهار رسید همراه آیدا رفتیم داخل اتاق تا لباسامونو عوض کنیم

-وای آندیا اینقد خوشحالم که نگو

بلوز آستین بلند سوسنی به همراه شال بنفش و شلوار سفید پوشیدم و نگاهی تو آیینه به خودم انداختم:

-منم خیلی خوشحالم چون این تنها یادگاری از آرتانه که همیشه باهامه

به دنبال این حرف قطره ای اشک روی صورتم جاری شد

آیدا با لبخندی تلخ اومد سمتم و سرمو درآغوش گرفت:

-گریه نکن آبجی برای بچه خوب نیست گریه نکن دیگه ایشالله به همین زودیا یه خبری از آرتان میشه خدا ارحم الراحمینه اینقد غصه نخور...یادت میاد میگفتی عشق واقعی به این راحتیا بدست نمیاد؟اگه واقعا آرتانو دوست داری به همه ثابت کن هر عشقی یه تاوانی داره

آیدا واقعاً بهم قوت قلب میداد همیشه با حرفاش آرومم میکرد

دیگه چیزی نگفتیم و از اتاق خارج شدیم.

وقتی رفتیم لیلی جون،خاله مهناز وخاله طیبه میزو چیده بودن و منتظر ما بود کنارِ لیلی جون نشستم و مقدای فسنجون برای خودم کشیدم

همه مشغول خوردن غذا بودم که محمد سکوتو شکست و گفت:

-عروسی ما هفته دیگه س خودتونو آماده کردین؟؟

با این حرفش همه جا خوردن به جز خودشون دوتا،دست از غذا خوردن کشیدم و رو به هر دوشون گفتم:

-ای ناقلا ها به هیچکی هیچی نگفتید

و بعد برای آیدا خط و نشون کشیدم:

-ای موزمار من قبلاً خوب از زیرِ زبونت حرف میکشیدم ولی انگار بعضیا (منظورم محمد بود که خودش فهمید)روت تاثیر گذاشتن

زیر چشمی به محمد نگاه کردم که به ریش نداشته ش دست میکشه یعنی کوتاه بیام منم چشامو باز و بسته کردم که خیالش راحت شه

بعد از ناهار لیلی جون،خاله مهناز و خاله طیبه اجازه ندادن که از جام بلند شم منم از خدا خواستم و با آیدا رفتیم تو اتاق

آیدا نگاهی به درو دیوار انداخت و گفت:

-جینگیلِ خاله اتاقش اینجاس؟

لبخند زدم و گفتم:

-نه

گیج نگام کرد:

-پس کجاست؟

به روبرو اشاره کردم و گفتم:

-اونجاس

اتاقی که با یه راهرو کوچیک از اتاق منو دخترم جدا میشد برای لیلی جون بود درواقع اتاق مهمون بود تا هرکی میاد اونجا راحت باشه لیلی جون هم که این چند وقته خونه زندگیشو بخاطر من رها کرده پس از همون روز اول رفت تو اون اتاق...

آیدا دستمو گرفت و گفت:

-بیا بریم ببینیمش

فوراً گفتم:

-کیو؟

-ننه صمدو،خب اتاق دخملتو دیگه

لبخند زدم و رفتیم تو اتاقی که به قول آیدا برای دخمل کوچولوم بود.


romangram.com | @romangram_com