#مسافر_پارت_108
به دنبال این حرفش خندیدم و با نگاه کردن به مسیر فهمیدم سمت خونه نمیره
-کجا میریم آیدا؟
با دستش به شکمم اشاره کرد و گفت:
-میریم برا جینگیلِ خاله لباس بخریم
خودمم خیلی دوست داشتم دختر باشه و لباسای رنگارنگ تنش کنم
آیدا ماشینو جلوی پاساژ نگه داشت و با جیغ گفت:
-ووویــــی آندیا فکر شو بکن از اون دامن کوتاهای توپ توپیِ چین دار بپوشه و راه بره
دستشو زد رو سینه ش و اضافه کرد:
-الهی خاله ش قربونش بره فداش بشم من
با هم وارد پاساژ شدیم اولین مغازه که لباس نوزاد داشت توجه مون رو جلب کرد وقتیرفتیم داخل ...همه جا پر بود از لباسای صورتیِ دخترونه سایز کوچیک دلم میخواست همه شونو بخرم واقعاً خوشگل بودن
بالاخره همراه آیدا چند دست لباس انتخاب کردیم و با بسته های خرید اومدیم بیرون...سوار ماشین شدیم رو به آیدا گفتم:
-آیدا؟
ماشینو روشن کرد
-جانم خواهری؟
-میگم وقت داری بریم مانتو و چند دست لباس بخریم آخه مانتوهام قبل از بار داریم تنگ و چسبون بود حالا که یکم شکمم برامده شده دیگه بدتر،این چند وقته اصلاً دل و دماغ خرید کردن نداشتم حالا بریم؟؟
-آره بریم عزیزم منم میخوام لباس بخرم
نزدیکای پاساژ بودیم که لیلی جون بهم زنگ زد:
-سلام ،جانم مامان؟
-سلام دخترم...خوبی؟کارتون تو کلینیک تموم شد؟
-مرسی ...آره الان داریم با آیدا میریم یکم لباس برا خودم بخرم
وقتی اینو گفتم انگار دنیا رو بهش دادم طفلی حقم داشت سه ماه اصلاً از خونه بیرون نیومده بودم همش زانوی غم بغل کرده بودم طولانی ترین مسیری که میرفتم از آشپزخونه تا اتاقم،از اتاقم تا حموم و دستشویی بود.
-خوب کاری میکنی مادر برو خوش بگذرون فقط غذای بیرون نخوریا
-چشم
-الان نمیپرسم جنسیت بچه چیه چون میخوام وقتی فهمیدم بغلت کنم
خندیدم و گفتم:
-باشه مامان
-راستی دخترم به آیدا بگو اونم ناهار بیاد آخه به محمد،طیبه و مهناز و آقا مصطفی (بابای محمد) هم گفتم بیان
-باش خرید کردیم میایم
-خب به کارت برس دخترم خدافظ
بعد از خداحافظی با لیلی جون گوشی رو قطع کردم و رو به آیدا گفتم:
-ناهار خونه مایین
-به به غذا های خاله لیلی
ماشینو داخل پارکینگ پاساژ پارک کرد و بعد از یکم چرخیدن تو پاساژ یه مغازه که مخصوص لباسای بارداری بود رو انتخاب کریم و رفتیم داخلش
سه تا مانتو و شلوار جین برداشتم و از آیدا هم نظرشو خواستم اونم خوشش اومد،لباسا زیاد گشاد نبودن مخصوص همون ماهای سه تا چهار بودن چون روز به روز شکمم بزرگ تر میشه بیشتر نگرفتم
آیدا آروم بهم گفت:
-اون لباسه رو نگاه کن
و با انگشت به سمت ویترین اشاره کرد
چند دست هم بلوز گرفتم و همراه آیدا از فروشگاه خارج شدیم
بعد از خرید لباس برای آیدا به سمت خونه حرکت کردیم حسابی خسته شده بودم آروم چشامو بستم...
-آندیا بیدارشو رسیدیم
چشامو باز کردم و از ماشین پیاده شدم آیدا لباسای بچه رو گرفت و خواست که به همه نشون بده منم لباسای خودم و آیدا رو گرفتم
با کلید درو باز کردم و رفتیم داخل همه اومده بودن بعد از سلام و احوال پرسی کنار آیدا نشستم همه چشم دوخته بودن به دهن ما منتظر بودن تا ما چیزی بگیم که آیدا گفت:
romangram.com | @romangram_com