#مسافر_پارت_104
دستمو زدم سره زانوم و با خودم گفتم:
-یا علی تموم مشکلاتو از سره راهم برداشتی کمکم یه بار دیگه بتونم سینه مو سپر کنم مقابل تموم این گرفتاری ها
از جام بلند شدم و گفتم:
-یا علی
تمصمیممو گرفته بودم دیگه نمیخواستم بچه مو آزار بدم من فقط ارتانو دوس دارم وقتی هم که بدنیا اومد از باباش براش یه قهرمان میسازم
لباسمو عوض کردم و تا از اتاق خارج شدم لیلی جون همراه دوتا نون سنگک اومد داخل خونه،رفتم جلو و بعد از سلام احوال پرسی دستی روی شکم کوچولوم کشید وگفت:
-وروجک؟مامانی رو که اذیت نکردی!!
و به دنبال این حرف رفت تو آشپزخونه و مشغول چیدن میز صبحونه شد منم پشت سرش رفتم داخل و گفتم:
-وای مامان من که اصلاً اشتها ندارم
اخم شیرینی کرد و همینطور که به کارش ادامه میداد گفت:
-مادر مگه میشه؟دیشبم شام نخوری!مگه به دلِ خودته که میگی اشتها ندارم؟به فکر خودت نیستی حداقل به فکر اون طفل معصوم باش
مامان راست میگفت اگه اینجوری پیش میرفتم از پا درمیومدم
سری تکون دادم:
-چشم هرچی شما بگی
رفتم داخل اتاق و به آیدا زنگ زدم،بعد از دو تا بوق پی در پی جواب داد:
-سلام مامان کوچولو
لبخند زدم و گفتم:
-سلام عروس خانوم خوبی؟
- مرسی عزیزم
-کجایی؟مگه نمیای بریم سونوگرافی؟
-چرا چرا تو راهم دارم میام
-باشه خواهری احتیاط کن
-فعلاً
گوشی رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه
این چند وقته لیلی جون همه ی سعیش رو میکنه تا وقتی من خوابم یا تو اتاقمم و کار دارم غذا درست کنه اونم تا یه ساعت قبلش تموم در و پنجره ها رو باز میذاره که بوی غذا تو خونه نمونه.
لیلی جون تا منو دید گفت:
-بیا بشین دخترم چایی هم برات شیرین کردم بیا بخور جون بگیری
آروم نشستم روی صندلی کناره لیلی جون و مشغول دید زدن میز شدم و رفتم تو فکر...
لیلی جون متعجب نگام کرد و گفت:
-چی شده مادر اینا رو دوس نداری؟؟اگه دوس نداری بگو تا یه چیز دیگه برات درست کنم
یهو متوجه حرفش شدم و گفتم:
-نه ...نه خیلیم خوبه
انصافاً هرچیزی که میخواستم روی میز بود...
پنیر،کره،خامه،عسل،مربا،آب پرتغال،شیر،چایی و کلوچه
-پس چی شده عزیزم چرا تو فکری؟
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به لیلی جون نگاه نکنم
-راستش...راستش مامان برای اینکه بچه پسر باشه یا دختر استرس دارم
لبخند زد،از جاش بلند شد ،اومد و دستشو گذاشت رو شونم، سرمو درآغوش گرفت و گفت:
-آندیا؟دخترم این حرفا چیه؟چرا استرس داشته باشی؟اول از همه مهم اینه که سالم باشه همین دیگه نبینم از این حرفا بزنیا!باشه مادری؟
لبخند زدم و گفتم:
-باشه
به اصرار لیلی جون چند لقمه نون و پنیر خوردم و مجبور شدم همراهش آب پرتغالمو هم بخورم مشغول خوردن صبحونه بودم که آیدا اومد
romangram.com | @romangram_com